“مروری کوتاه بر نمایشنامه : ” نامه‌های شبانه

در این دسته به چاپ رسیده است روانكاوی

تاریخ چاپ  

 در تارنمای انسان شناسی و فرهنگ 

گاه  که در جایگاهی محدود, بخواهیم که نا محدود را در دریافت فردی و گروهی خود بگنجانیم با این خیال که  حقیقتی فردی و اخته شده را به دیگری که گرفتار دال های خویش است برسانیم, مناسب است که از پوزش آغاز کنیم و در نتیجه با کم آوردن و رها کردن به سوی پایان بگریزیم. شما را بزودی در برابر پرسشی رها خواهم کرد و از پیش پوزش می طلبم.  پوزشی با سه لایه, دوری واژه ها, دوری جایگاه ما و دوری حجم تنفسی من و شما. چاره در سود جویی از روایتیست از جریری که گویند در جمع یاران  قصه می کرد, جوانی برخاست و گفت : دلم را گم کرده ام. جریری گفت :ما همه در این مصیبتیم. پس جوانی مرا بر من از پیش ببخشید که در مصیبت شما خیال پرسش دارم و" دل گم کردنم" را در این کوتاه نوشته فریاد می زنم. و بی آنکه از پیش آماده کرده باشم, بقول قدما؛ در حال تقریر این سطور, این رباعی از دریای بی پایان ادب فارسی فریاد کشان خود را به این نامه رساند:

از خرابی می گذشتم, خانه ام آمد به یاد

دست و پا گم کرده ای دیدم, دلم آمد به یاد

سر به هم آورده دیدم برگ های غنچه را

اجتماع دوستان همدلم آمد به یاد

از هر کجا که سخن آغاز شود, جز با دل و از دل و بر دل نمی توان گفت که  شیخ روزبهان بقلی شیرازی در عبهرالعاشقین سخن تمام می کند که از حاصل اجتماع احباب, چنین یاد می کند: از خود گفتند و با خود گفتند و بر خود گفتند.

             حکایت دل چندان  از حکایت کشف بزرگ نظریه روانکاوی و حضور ناخودآگاه دور نیست .سیگموند فروید، خود به این پیوند گویی نیم نگاهی دارد. کسی چون او که دریافت خود "ناخودآگاه" را به کارکرد واژه‌ها در شوخی و مزّه پرانی می‌رساند و به سخن و واژه ومَثَل و گفتار کوچه و بازار چون مبنای کار خود می‌نگرد و نام پدیده‌های دریافتی خود را از اسطوره‌ها بر می‌گزیند؛ از خود می پرسد : چه پیوندی است میان "دل" که در همگی فرهنگ‌های جهان از گذشته‌های دور شناخته شده است و پدیدۀ "ناخودآگاه"؟. فروید در نوشتۀ خود بنام "فروید خود را معرفی می‌کند" می‌نویسد: «برای "ناخودآگاه" نمی‌توان پیوندی کالبدی با مغز یافت این پیوند، پیوندی است مفهومی چون پیوند با دل».  فروید با به‌کارگیری این گفتۀ " بورن " :  ( Börne):  «کسی که به ندای دلش گوش فرا دهد نه به آواهای درهم کوچه و بازار و جرأت آن را داشته باشد که آموزش‌های "دلش" را به میدان بکشاند، همواره انسان مبتکری است», می‌نویسد: «این گفته می‌تواند به گمان ریشۀ ابتکار من باشد». می دانیم که دریافت ابتکاری او اختراع روان کاوی بالینی و کشف "ناخودآگاه" است چون جایی در روان آدمی.

            فروید در نوشته ای بنام: "سخنرانی‌های تازه ای پیرامون پیش درآمد روان کاوی بالینی" می‌آورد: «روانکاوی ناخودآگاه را در جائی میان جسم و روان گنجانده است».  به "ناخودآگاه" باز گردیم. زیگموند فروید جهان آدمی و درون آن را تا ژرفای اسطوره‌ها، شعر، ادبیات، گویش مردم کوچه و بازار، زبان مردم، متل‌ها، ضرب المثل ها، افسانه‌ها، قصه‌ها و کوتاه سخن، آنچه که با واژۀ آدمی ساز ، سر و کار دارد می‌کشاند، چون دنیایی در انتظار دوباره شناسی، چون خرابه‌های باستانی، نیازمند حفّاری و دوباره یابی، چون موزه ای گویا.

            برای روشن شدن بیشتر مفهوم "ناخودآگاه" به نوشته‌های خود فروید مراجعه کنیم:

ــ در جای دیگر همان نوشته می‌آورد: "ناخودآگاه نه زمان می‌شناسد و نه دوگانگی، نه مفهوم منفی، نه مفهوم تردید، نه مفهوم جایگزینی و نه اختلاف میان دو جنس (زن و مرد). واقعیت جهان خارج از خود را به واقعیت ای درونی تبدیل می‌کند. ناخودآگاه از دستورهای ویژۀ خویش پیروی می‌کند. دستورهایی که پیوندهای منطقی آگاهانۀ عدم تناقض از یکسوی و رابطۀ علت و معلولی، از سوی دیگر را نمی‌شناسد. "

در تفکرها و دریافت‌های گوناگون خود فروید از این فراتر می‌رود و ناخودآگاه را پدیده ای می‌شناساند. فراتر از: تنها پیرو کور میل و هوس.

ــ در نوشته ای بنام: "پنج روان کاوی بالینی" می‌آورد: « "من "می‌تواند میل‌های ناخودآگاه داشته باشد، در اینجا بجای مقابلۀ خودآگاه و ناخودآگاه، می‌بایست از مقابلۀ "من" و آنچه که "پس رانده شده است" یاد کرد. فروید به آسانی ناخودآگاه را خاطرات انباشته ای می‌داند که در این جا، امیال پس رانده شده بخشی از آن را می‌سازد.

ــ در نوشته دیگری بنام "دربارۀ خواب" فروید یادآور می‌شود: «اگر تنها بگوییم که خودآگاه بخش فرمانده است و ناخودآگاه بخش احساسی فرمانبر، بی گمان مطلب را بسیار ساده گفته‌ایم ولی به‌هرحال همین نکته است که بخش اساسی این پدیدۀ بسیار پیچیده را تشکیل می‌دهد.» بی گمان در همین رابطه می‌توان از گفته‌هایی چون : «گوش کن ببین دلت چه می‌گوید یا "فرمان دل است کاریش نمی‌شود کرد" یا "بگذار دلت انتخاب کند" یاد کرد.

ــ در نوشتار "ناخودآگاه" در سال ١٩١٥ فروید می‌گوید: «هر عمل روانی از دو مرحله ساخته شده است، که در میان این دو امتحان و حذف صورت می‌گیرد. نخست، کارکرد ناخودآگاه که اگر در خلال امتحان، حذف شود به آن واپس  رانده شده می گوییم و به مرحلۀ دوم نمی‌رسد.» در همین نوشته باز هم می‌خوانیم: «به‌کارگیری گفته‌هایی چون گرفتاری ناخودآگاه یا احساسات ناخودآگاه، عموماً ما را به عمل کمّی تکانه ای که محصول واپس زدگی است، می‌کشاند.»؛ فروید با استفاده از واژه‌های احساسات ناخودآگاه بارها رابطۀ بین این دو پدیده را گوشزد می‌کند و در گفتۀ بالا تلاش دارد این رابطه را بشکافد.

ــ در "تعبیر خواب" می‌خوانیم: «راه اندیشه‌های ناخودآگاه که به "آزاد سازی" اینان می‌انجامد، آن گاه باز می‌شود که به اندازۀ کافی بارور شده باشد.» چه زیباست که ما هم در زبان گفتگو از" سر درد دلش باز شد" سخن می گوییم. و بی گمان آنجا سر درد دل باز می‌شود که به اندازۀ کافی فشار فراهم آمده باشد، یا می گوییم خوب حرف دلت را نگاه مدار، توی دلت نگاه مدار خوب بگو. جالب است که درد دل را "می گویند". و باز در روان کاوی بالینی تنها راه خروج داده‌های ناخودآگاه همان سخن گفتن است، آن هم بر روی دیوان و در حضور روان کاو بالینی که چون همراهی است به گوش.

در چند گفتار فوق، می‌توان پیوند دوران نخست زندگی کودک و یکپارچگی روانی او را بیرون کشید. آنچه که در زندگی هر روزۀ خود در مورد کودکان می گوییم چون: دل پاکی، هر چه در دل دارند به زبان دارند، حرف درست از زبان کودکان باید شنید، دل کودکانه داشتن چون از هر حرف کوچک رنجیدن، زبانش بر سر دلش است ، همگی گواه بر این است. و در انتها فروید در همان نوشتار "ناخودآگاه" می‌نویسد: «نخستین کارکردهای ناخودآگاه از اصل لذت پیروی می‌کند.» در زبان پارسی واژۀ دل خواستن، دلخواه، با این مفهوم بی رابطه نیست. دل گویی چیزی است جدای از من، گفتگویی است همیشگی میان من و دل .

            پدید آورندگان هنری, ادبی خود به خوبی می دانند که دل در میانه می گذارند و به هر روی جز از دل نمی توان گفت که هر آنچه که در جهان نماد ها میان دو سوژه انسانی امکان ردو بدل و یا داد و ستد دارد , میانه دل به دل است و این پر بارترین دست آورد آدمی خود به بزرگترین سد و مانع تبدیل می گردد که در جهان نمادها , خط فاصله و یا خط کسری  میان دال ها و مدلول ها در نهایت فردیست و هر آنچه از دل بر آید بر دل می نشیند ولی هرگز همان چیز نخواهد بود.

            در این میان با دو دسته خلاقان هنری و ادبی سر و کار داریم. آنها که زمینه های نظری ساختار روان و روانکاوی را می دانند, آنها که  توان خلقشان بیشتر از دانسته های نظریشان است, آنانی که با هشیاری و دقت و در مشاهده آدمی و پندار و گفتار و رفتار نیک یا نا نیک او , چنان پاک و صیقلی در آیینه دل خود آدمی را می نمایانند که نظریه های روانکاوی را تأیید و تکثیر می کنند , و زوایای تاریک را روشن می سازند , همچون چخوف, داستایفسکی, بالزاک. به نمایشنامه بازگردیم, با سه فرض:

            فرض  نخست اینکه این نمایشنامه از دل بر آمده است, به عبارتی به جستجوی سخن دل بگردیم و  لایه های بر آمده از دل ر ابکاویم. تنها نام خاص در تمامی متن معصومه خانوم است: " ...معصومه خانوم می گفت مادرت شکه شده لکنت گرفته، تک پسرش بود، خدا بهش صبر بده ", بقیه , دختر, مرد, پدر, مادر و پسرهستند و نمایشنامه نویس و دل او.  دختر نقش هارا آشکار تر می کند: "...من موندم و یه مادر و یه پدر و یه شوهر و یه هَوو که هی مدام نقشاشونو عوض می کردن". همین دختر نقش نویسنده را هم روشن تر می کند: " قصه ی زندگی منو هیچ کس نمی شنوه، هیچ کس نمی فهمه، چون قراره من دفن بشم تو عمق فراموشی، میلیون ها انسان مثل من از بین رفتند و هیچ کجای تاریخ به روی خودش هم نیاورد، این چیزی هم که می بینید یه شخصیت خیالیه توی ذهن یک آدمی که فکر کرده اگر همچین قصه ای رو بگه می تونه زخم های منو نشون بده، ولی نمی دونه که همه ی سواد آب کشیده ش و کتاب هایی که به خوندنش افتخار می کنه و همه ی دک و پوزش و همه ی جد و آبادشم نمی تونن تنهاییِ منو بفهمن، این زبان من نیست، این تجربه ی من نیست، دروغه، نمایشه، نمایشه...". با این افشا گری  از زبان دختر ,نویسنده به این تناقض چاره ناپذیر اختلاف میان , نماد های زبانی شخصیت های خیالی نویسندگان و شخصیت های زندگی هر روزه  اشاره ای بجا می کند.

            جدولی ساده پیش روی ماست, نویسنده و دل او یا بنامیم ناخود آگاهش, دختری که در خیال ما ساخته می شود, و دختری که در خیال نویسنده است که بر خود او نیز می شورد. ولی مرد , مردی عمومی از زمانه ما است, با همه پرسش هایش و آسیبهای روانی و گرفتار که در نهایت برای رفع تنهایی همگان را از گور بیرون می کشد: " پیر می شدم، کسی هم دیگه باقی نمونده بود...رفتم سراغ مرده ها، رفتم سراغ جنازه ها..."...." .......حالا دیگه من یه خانواده داشتم، یه خانواده ی واقعی....".

            فرض دوم, اینکه داستانی عمومی در جریان است, میان خط عمودی ارتباط نسل های آدمی و خط  افقی آن. زنی که وقتی فرزند از دست می رود , چون مادر بودنش پاره می شود, می میرد: " ...وقتی برادرم رفت مادرم انقدر پیر شد که یادش رفت یه بچه ی دیگه هم داره، چشاشو بست روی همه چیزو تو سکوت ابدی فرو رفت..", پدری که مقام پدری را می شکند : " الان نیان ببرنم! وقتی دخترِ بابا می شه زنِ بابا و زنِ بابا می فهمه که دخترِ مامان شده زنِ بابا و فقط به همین راضی می شه که بشه مامانِ دختر و خودشو کنار بکشه و نذاره کسی بفهمه دخترِ بابا شده زنِ بابا و بابا به دخترش بگه که باید منتظر بمونه تا یه مردی بیاد و چون فعلن مردی نیومده تو میشی زنِ بابا و هیچ مردی دیگه پاشو تو این خونه نمی ذاره و تو می فهمی که قرار نیست هیچ وقت هیچ مردی پاشو تو این خونه بذاره و تو برای همیشه شدی زنِ بابا و مامان فقط سکوت می کنه و اشک می ریزه و ورد می خونه زیر لب و هر شب قبل اینکه مامان بیاد باید بری تو بغل بابا و مامان به عمد از قبرستون دیر میاد و بعد از اینکه تو زیر فشارِ سقف خیره شدی به دیوار و نمی تونی تشخیص بدی درد و از لذت و گنداب گنداب زهر کشنده می ریزه تو تنت و صدای نفسهای بابا می شه زنگ رهایی تو و مادرت بهت می گه امروز سرد بود و کسی سر خاک نیومده بود و چیزی نصیبش نشده از معرکه گیریش و این تمام حرفیه که به جای تسلی می شنوی و باید بری شامو آماده کنی و قبلش غسل کنی و کپه ی مرگتو بذاری، یعنی باید بری و بی هیچ حرفی بمیری، یعنی باید بری خودتو دفن کنی و تنتو بدی به خاک تا لایه لایه بِبَلعَتت ...".

            اگر  چه پدر در جایی دیگر برای مرد خدایی می کرده است : "...بچه بودم، وقتی پدرم حرف می زد احساس می کردم خدا داره باهام حرف می زنه، فکر می کردم هیچی در دنیا مهم تر از ساختن نیست.".

            فرض سوم, اگر خانواده را عمومی و تاریخی بگیریم وزاویه  نگاهمان را انسان شناسانه  بگردانیم که مرد همان پسر خانواده است و رفتنش, همان محو شدن "مرده دلانه" است: "اما نمی دونم چی شد که یهو همه چی خراب شد، نمی دونم چی شد که پدرم مُرد، نمی دونم چی شد که دیگه میلی به ساختن نداشتم، نمی دونم چی شد که رفتم دانشگاه، نمی دونم چی شد که عاشق شدم، نمی دونم چی شد که اخراج شدم، نمی دونم چی شد که افسرده شدم، نمی دونم چی شد که دیگه نتونستم تخیل کنم، نمی دونم چی شد که دیگه نفهمیدم دیگه چی شد، نمی دونم چی شد که همه چیز تغییر کرد...ولی نه اون جوری که من می خواستم؛ نه اون جوری که دوست داشتم، نه اون جوری که باید، نه اون جوری که ضروری، نه اون جوری که لازم، نه اون جوری که کافی. یه جوری همه چی تغییر کرد که نمی دونم چی شد دیگه به تغییر فکر نکردم. دیگه به هیچی فکر نکردم، تخیل هم که دیگه راه نداشت، قید سرکشی هم که باید می زدم، …. از اون به بعد بود که شدم یه آدمِ «حالا بذار ببینم چی میشه»، «ای بدک نیستم»، «یه کم دیگه شروع می کنم»، «ای، همچین»، «الان که نمیشه»، «بذاریم برا یه وقت دیگه»، «اینجا که نمیشه از این کارا کرد»، «صبر کن ببینم وضع چی می شه»، «حالا بدک نیست»، «فرقی نمی کنه»، «اینم میشه»، «من نظری ندارم»، «برنامه کنیم ببینیم همو»، «الان نمی رسم». همین جوری بود که شدم آدمِ «یه کمی»، دیگه فقط از هر چیز «یه کمی» می خواستم. یه کمی آب، یه کمی غذا، یه کمی جای خواب، یه کمی آزادی، یه کمی وضع اقتصادی بهتر، یه کمی شرایط بهتر، یه کمی حرف بیشتر، یه کمی عشق ناب تر، یه کمی خشم، کافیه، یه کمی مدرک، یه کمی شیطونی، یه کمی تفریح، یه کمی هنر، یه کمی سیاست، یه کمی روشنفکری، یه کمی صداقت، یه کمی دروغ، یه کمی زندگی...یه کمی مرگ...زمان داشت می گذ شت...".

              به روایت ارقام و آمار های  وزارت بهداشت , افسردگی چون بلای بزرگ و آسیب روانی اساسی جامعۀ امروز ماست: " در ایران امروز ما، مهمترین آسیب روانی با اثرات  مستقیم و غیرمستقیم آن، همچون اعتیاد، خودکشی، کم کاری، بی اعتنایی به جامعۀ مدنی، همان افسردگی است. در حال حاضر میزان افسردگی در ایران سه برابر متوسط افسردگی در جهان است : دکتر احمد حاجبی، مشاور معاون بهداشتی وزیر بهداشت در امور سلامت روان و اعتیاد به خبرنگار همشهری اعلام کرد : 23.6درصد مردم در ایران از اختلالات روانپزشکی رنج می‌برند. براساس یافته‌های این تحقیق، میزان شیوع اختلالات روانپزشکی در بین زنان ایرانی 26.5درصد و در میان مردان 20.8درصد است. او از افسردگی با شیوع 12.7درصد به‌عنوان شایع‌ترین اختلال روانپزشکی در ایران نام برد و افزود: 15.4درصد از زنان ایرانی و 10.2درصد از مردان ایرانی افسردگی دارند. به گفته این مقام مسئول نتایج آخرین پیمایش کشوری نشان می‌دهد که افراد بیکار و از کارافتادگان، زنان، افراد مطلقه، بی‌سوادان و کم سوادان، شهرنشینان و افراد دارای وضعیت اقتصادی و اجتماعی پایین بیشتر از بقیه در معرض اختلالات روانپزشکی هستند  "

            به راستی که می توان به احساس عمیق برتولت برشت بازنگریست, آنجا که تاکید می کند: " هیچ هنری همچون تئاتر در آتش مفاهیم اجتماعی نمیسوزد و آتش نمی گیرد. "  اما کار روانکاوی کاربردی در نقد به ابزار کار برد زبان کمتر می پردازد. روانکاو به روشنگری ساختار سوژه ها و رابطه این سوژه ها با یکدیگر می پردازد. تلاش دارد تا در دکور, ارتباط نمادین, کلام و حرکت و عناصر نمادین دیداری ؛ به چهار چوبی ساختاری دست یابد. روانکاوی مدعیست که پس از افزایش امر نمادین  بر امر واقع , بنامیم بدن, راه امر خیالی گشوده می شود و هر سه امر داستان سوژه آدمی را رقم می  زنند و این داستان ساختاری , شکل و شمایل و کارکرد خود را تغییر نمی دهد.

            در نمایشنامه روبروی ما هر سه امر در جای خودند و خود می نمایانند. رویا و خواب و خیال و در نماد به آشکار تمام امر واقع بدن را همراهی می کنند: "  حالا وقتش بود که علیه رویاهام دست به کاری بزنم. باید تخریب می کردم. تخریب کردم، ویرانه ها منو با خودشون بردند، باد منو با خودش برد، بادی که از لای ویرونه ها می گذشت و صدای مهیبش می پیچید توی گوشم." و یا " ...چرا باید از خواب پاشم؟ خواب هام سنگین شد، خواب هام کابوس شد، جای روز و شب آروم عوض شد، روزها در خواب و شب ها بیدار...". و "  من بزرگترین باغ دنیا رو دارم... بزرگترین و سرسبزترین باغ دنیا. همه‌ی میوه‌های دنیا، همه، می گم همه ی میوه ها، یعنی همه ی میوه ها؛ حتی همه ی درخت ها، همه ی گل ها، همه ی مگس ها، همه ی پشه ها، همه ی آفت ها، همه ی زباله ها... باغم انقدر بزرگه که می شه همه ی آدم های دنیا رو توش چال کرد، با فاصله ی مناسب البته؛ باغ من انقدر بزرگه که از باختران تا خاوران ... تا چشم کار می کنه سنگ قبر، چقدر با شکوهه، تمام باغ من پر از سنگ قبر، تمام باغ من پر از قصه، پر از شعر. " …"قصه می سازیم ، قصه های بلند ، قصه های کوتاه ، آدم ها ، عشق ها ، جدایی ها  ، تنهایی ها ، دهن به دهن نقل می کنیم و گوش به گوش می شنویم و چشم به چشم می بینیم و زبان به زبان مزه می کنیم و دست به دست می دهیم و آنوقت می دویم و می دویم و می دویم ، آنقدر تند که از همه چیز عبور می کنیم ،از دریاها ،دشت ها ، کوه ها ، جنگل ها ، سبزه زاران و مرغزاران و دره ها و آبشار ها ".

            اگر چه سخن از هیچ نمادی که ما را به زمان و مکان اتفاق  قصه برساند نیست به جز نام معصومه خانوم که می تواند مثلا, زنی معصوم  باشد, ولی می توان گمان برد که اگر نمایش نامه ای نوشته شده است, که کارگردانی تمامی توان خود را در میان می گذارد که مکانی برای اجراء می یابد و گروهی فداکار که در شرایط دشوار به اجرای آن تن می سایند, همین واقعیت کافیست که ژرف آن امروزی باشد. 

            اگر گوشی شنوا باشد, از خلال دختر و پسری که پس از پدر و مادر نازا می مانند و در بهم خوردن روابط عمودی و افقی به انتهای حرکت باروری آدمی فرمان می دهند, می تواند به آرامی  زمزمه نیازی را  بشنود که اسطوره آدمی را به گونه ای دیگر می شنود . روانکاو, آنچه که هست را می شنود, چرایی آن را می جوید, روشنگری بر این چرایی و در انتها اگر از دستش بر آید  پرسشی تازه  می افزاید, آنهم از خود متن:

"… سرزمینی که توش دستها درازتر از پاها نیست و زخم تاریخ به پادزهر برادری التیام یافته و اندوه رشته ی عمومی جان هاست و درد در اشتراک خویش بی اثر گشته و ارزش هیچ مازادی در چرخه ی خود نداشته و همه هنوز معنای همه میدهد و انشقاق فکر استیلایی نمی شود به حکم خون"…

.

". ما اگر زندگی می کنیم برای آن است که قدم بر سر پادشاهان نهیم...سوژه ی تاریخ فقط آن موجود زنده ای می تواند باشد که قادر است خود را بسازد و تولید کند، سرور و صاحبِ جهانش که تاریخ است شود، و به مثابه آگاهی از بازیِ آن هستی یابد... "

 

پرسشی که شاید در انتهای این نمایش نامه می بایست عمق استخوان هرکدام از ما را کمی بخراشد.