حسن مکارمی

هنرمند روانکاو پژوهشگر

زبان های ديگر

شعر : مهاجر

تاریخ چاپ  

پرواز می‌آموزد.

به بلندی بام بی‌نیازی می‌ریسد

شهر را زیر چشم می‌گذارد.

بالاتر: تنها و مرگ همراهان

تنها، بالاتر از امکانِ نگاه به زمانی که رفته است.

عقابِ «تنهایی» زاده می‌شود.

بالاتر: اوج تنهایی

سرما، سرمایِ درون، از جسم خویش تنهاتر

اوج تنهایی

دیواره‌ی نازکی پاره می‌شود

اوج تنهایی

عقاب آزاد، زندگی تازه‌ی خود را هر لحظه از نو می‌سازد، تنها

لحظه زمان است و نقطه هستی است.

چشمان شوخ عقاب بی‌جستجوی مرگ، تنهایی مرگ را یافته است

بدرود آشنایی، اوج تنهایی است

حسن مکارمی 

بهار۱۹۹۲

شعر : وطنم این زمین

تاریخ چاپ  

فرزندانم در قلبم رشد می‌کنند و آسمان خود را بلندتر می‌سازند

من در دیگران زنده‌ام، همچون خزه‌های سرخ‌فام بر درخت صنوبر پیر

اینجا بلندی حماقت و صبر و جهل مرا به بیماری پنهان خویش معتاد کرده است.

آنچنان که موش‌های گریزان از طاعون.

«دراکولا» می‌آید در هیبت‌های دیگر، خون دخترکانِ باکره

                                                 در پهنه‌ی زندان اوین

آفتاب را بگو اگرش دیدی، آئینه‌را، چراغ را، نور ترا،

امیدی هرچند کوچک، کوتاه منتظریم، فرزندانم در قلب من

                                               و من در تنه‌ی دیگران.

این کاروان خروشانِ رودخانه‌های وطن ما زمین است که خبر می‌سازد:

به راحتی پدر مرد، فردا نیز عموها، اما: فرزندانم در قلب من زنده‌اند

                                                   و من در تنه‌ی دیگرا                                          

حسن مکارمی۱۹۸۳

شعر : جانشینی

تاریخ چاپ  

شاعر آواره روزی نوشت – پشت روزنامه‌ی رستاخیز که به رنگِ جشن‌های شاهنشاهی چاپ شده بود-: «برادرانم با آب دماغشان هم که شده بزرگ می‌شوند».

امروز در مترو پاریس، خسته از بحث‌های طولانی  می‌نویسم:

مدرسه را تعطیل کن، فرزندانم با ذغال و گچ می‌خوانند و می‌نویسند.

«زنم را اسیر کن»، همسران ما با دل‌هایشان پرواز می‌کنند. مادران فرزند دیگران را می‌بوسند.

«میهن را بسوزان» این وطن با سیاهی قبرهای عزیزانش هم که شده می‌جنگد،

راه دراز «خواستن» پیموده می‌شود، با آبِ دماغی، با ذغال یا خاک قبری

حسن مکارمی   پاریس۱۳۶۱ 

در تمام طول راه بازگشت از «بمپور» تا «بزمان» از کویر تا جنگ «شورگز» می‌گریستم.

به یاد گریه‌های آرام تو ای «تروتاتو» دختر بلوچ.

در آینه بزرگ اتوبوس تصویر ناآشنای خود را دیدم. در کجا بودم؟

پادگان ایرانشهر در تبعید، در راه فرار از زاد و بوم، در کتابخانه‌ی دانشکده

یا در کنار پسرم، هرکجا که باشم، با پاهای موزون و کبود توأم ای «تروتاتو» معبودِ بلوچ.

با ترانه‌های غروب بازمی‌گردم، از عمق نگاه تو، از خواهش تو برای ماندن من و گرمای توفنده‌ی هوا.

قبل از سیل بازخواهم گشت، ای مادر کبود، ای سرو سیاه،

ای «تروتاتو» با رونمایی حنایی رنگ.

در تبعید، در تنهایی در فرار از مرگ، پیش تو خواهم بود، قبل از تولد دخترم،

قبل از عشق به همسرم، در دیوانگی زنجیر و تبعید و عصیان.

دست‌دوز تو را می‌بویم، این «تروتاتو» مرغ غمگین بلوچ، عکس‌های کودکیت در کنار دلم لانه دارند، آواز محبوبت قلب مرا سوراخ کرده است.

مرا دور کرده‌اند هزار سال از تو، ای گردنِ کشیده، ای ماهتاب چاه‌بهار، ای نخل پر برکت بلوچ.

«تروتاتو» همزاد غمگین ستاره‌های کویر.

دندان‌های عاج ترا می‌پایند، مرا می‌شمارند. از آن زمان که ترا دیدم، سپیدموی مرا می‌خواهند.

تو رادر زندان قزل‌قلعه گم کرده بودم.

و بازیافتنت در ظهر عید در زاد و بوم خودت، در همان خانه، در «کپر» با قامتی به بوی گلنار.

ای صدای نفس‌های عشق، ای دلبر دور، ای «تروتاتو»

زنده بمان، بیاد تو می‌جنگم، می‌مانم، تا چشمان ترا به غزل بکشانم، به ترانه بسرایم.

برای تو می‌میرم این نرمای ماسه‌های تپه‌های بمپور،

ای آب گل‌آلوده‌ی رودخانه‌ی «سرباز»

ای درخت ورز، آبی آب قنات «اسپکه»

سبزی جلبگ کوه‌های «آهوران»، ای درخت لیمو،

بزهای بلند قامت قهوه‌ای رنگ، ای ترانه نت‌های سحرهای من، ای «تروتاتو»

مستی بلوچ.

۱۳۶۱

حسن مکارمی