تاریخ چاپ
خلاصه در روان پژوهی با دکتر حسن مکارمی: بخش بیست و سوم (خودشیفتگی سیاسی) تهیه شده توسط تلویزیون اینترنتی رنگین کمان, بنیاد آزادی اندیشه و بیان دی ماه ۱۳۹۷ پاریس
متن محتوای ویدیو
در روانپژوهی: خودشیفتگی سیاسی
با سلامی و با درودی به هموطنان عزیز و پارسیزبانان گرامی.
در برنامۀ بیست و سوم در روانپژوهی قصدم بر این است که به پرسش یکی از هموطنان پاسخ بدهم. ایشان جای بسیار مناسبی هم دست گذاشتند و آن خودشیفتگی سیاسی است. خودشیفتگی سیاسی چه میکند با کسانی که مدیران ارشد یا مدیران سیاسی یک جامعه هستند و چرا و چگونه اساساً خودشیفتگی در این افراد ایجاد میشود. با چه مکانیزمهایی، با چه دستاوردهایی و با چه ترفندهایی میشود از مزاحمت محصول خودشیفتگی مدیران و سیاستمداران بکاهیم. این پاسخی است به این دوست گرامی. در مرحلۀ اول این خودشیفتگی از نظر روانپژوهی چیست؟ خودشیفتگی یا نارسیسیزم بر اساس اسطورههای یونانی ساخته شده است. نارسیس کسی بوده که تصویر خودش را در آب میبیند و چنان شیفته و عاشق خودش میشود که همینطور به تصویر خودش نگاه میکند؛ یعنی عاشق خودش میشود. پس خودشیفتگی یعنی خود را بیش از همه دوست داشتن. این حالت بیشتر در دوران بلوغ اتفاق میافتد. وقتی که کودک دارد مراحل رسیدن به شهروندی را طی میکند. دوران نوجوانی در واقع دورانی است که خودشیفتگی بروز میکند و این خودشیفتگی خیلی هم مفید است؛ چون باعث میشود که دوست داشتن، خود شکل دوست داشتن، رابطه با معشوق و رابطه با آن موضوعی که مورد دوست داشتن ماست روشن شود و آن را بیاموزد. نوجوان بیاموزد که دوست داشتن یعنی چه. البته نوجوان بعد از خودشیفتگی خودش به دیگران متمایل میشود. بیشتر این مثال را میزنیم که یک خودشیفته یا فردی که در دوران بلوغ یا قبل از بلوغ است، مثل این میماند که در مرکز یک سری دایرۀ متحدالمرکز قرار گرفته است. دایرههای متحدالمرکز عبارتند از: خانوادۀ، همکلاسها، محله، شهر و کشور او است. همینطور بهتدریج این دایرهها از او دور میشوند و اولویتهایش بر اساس دایرههای دور خودش شکل میگیرد.
وقتی این خودشیفته تبدیل به یک شهروند میشود؛ یعنی رابطهاش را با دیگران شروع میکند و دیگری برای او مطرح میشود و حضور دارد، رابطهاش یک رابطۀ متعادلی میشود. رابطۀ شهروندی رابطۀ شبکه است. یعنی به جای اینکه من در مرکز یک سری دایرۀ متحدالمرکز باشم، من در مرکز هیچ چیزی نیستم؛ ولی عضو شبکههای مختلفی هستم. یعنی شاگرد یک کلاس هستم. بیست نفر دیگر هم هستند. کارمند یک بانک هستم، چهل نفر دیگر هم کارمند هستند. همسایۀ بیست نفر دیگر هستم و آنها هم همسایۀ من هستند. یا به قولی ما همه هفت میلیارد همسایه داریم؛ برای اینکه هر کسی یک همسایه دارد، او هم یک همسایه دارد. یعنی وارد مرحۀ شهروندی میشویم. وارد شبکهها میشویم. من عضو یک سندیکا هم هستم، عضو حزب هم هستم، عضو جامعۀ فارغالتحصیلان دانشکدۀ روانشناسی هم هستم. پس میتوانم در شبکههای مختلفی باشم. مجموعۀ این شبکهها و ارتباطاتشان در هم یک جامعه را میسازد و اگر این جامعه به سمت و سوی دموکراستی و جامعۀ دموکراتیک برود، طبیعتاً لایههای مختلف دموکراسی از طریق همین حضور در شبکههای مختلف است که خودش را نشان میدهد. پس در واقع این بحثی که ما داریم بهعنوان خودشیفتگی، مرحلهای از رشد انسان است. اما شرایطی ایجاد میشود که یک خودشیفتگی بعد از دوران بلوغ به وجود میآید. هرگاه به دور خودتان نگاه کنید متوجه میشوید که کم و بیش کسانی هستند که فقط از خودشان حرف میزنند. هر موضوعی را شما مطرح کنید برمیگردد و میگوید که اتفاقاً من هم در یک مورد اینطور شدم و آنطور شدم. سخن را از شما میگیرند و راجع به خودشان صحبت میکنند یا دربارۀ نزدیکانشان صحبت میکنند. بعضیها هستند که اصلاً امکان نمیدهند دیگری سخن بگوید و سخن را برمیگردانند و هیچ وقت هم سخن را به دیگری تحویل نمیدهند و فقط خودشان مطرح هستند و اگر هم کس دیگری سخن بگوید گوش نمیدهند. تلفنشان را برمیدارند و با آن بازی میکنند یا بلند میشوند میروند و غیره. به هر حال تحمل تاین را ندارند که کسی دیگر دربارۀ مسألهای سخن بگوید. اینها در واقع یک مقدار از این خودشیفتگی را با خودشان آوردهاند و هنوز به آن مرحلۀ شهروندی نرسیدهاند و طبیعتاً گوشی برای شنیدن ندارند. فقط این تصور را دارند که تنها خودشان حرفی برای گفتن دارند و طبیعتاً بقیه باید گوش بدهند. در بعضی از فرهنگها، بستر فرهنگی به این امر کمک میکند. بهعنوان مثال پدر یک خانواده در یک سری از فرهنگها به دلیل جایی که از نظر اجتماعی به او داده شده است میتواند اجازۀ بسیاری از کارها را به فرزندان یا همسر خود بدهد یا ندهد. همین قدرت سبب خودشیفتگی میشود؛ زیرا فرد احساس کند که این منم که فرماندهنده یا تصمیمگیرندۀ نهایی هستم. این من هستم که میتوانم اجازه بدهم که همسرم از کشور خارج بشود یا نشود یا دخترم ازدواج بکند یا نکند و چون این منم که قدرتی دارم پس من مهم هستم. بسیاری از جوامع از نظر فرهنگی خودشیفتگی را به دیگران میدهند.
حالا بحثی که اینجا مطرح است این است که هر کدام از ما ممکن است به دلایل مختلف مثلاً در کلاسی، سندیکایی و...نماینده بشویم و چون بقیه به ما رأی دادند، به ما اعتماد میکنند. فکر میکنند که ما از نظر فکری میتوانیم به آنها کمک کنیم و برای آنها پاسخ بیاوریم. به هر شکل و به هر روی به ما یک قدرتی داده میشود که این قدرت ورای دیگران است. بالاتر است و به ما امکان میدهد که بتوانیم در جایی که قدرت وجود دارد قرار بگیریم. خود این قرار گرفتن در اینجا بهطور طبیعی تولید یک خودشیفتگی میکند؛ برای اینکه نگاهها به سوی من است. من هم به خودم نگاه میکنم و این نگاهی که من به خودم میکنم دوباره حالت خودشیفتگی را در من ایجاد میکند، بهویژه وقتی که بیشتر و بیشتر بتوانم افرادی را جلب کنم و سخنان من مورد توجه قرار بگیرد و قدرت من بیشتر شود. این حالت چه مستقیم و چه غیرمستقیم، طبیعتاً کاری که میکند این است یک لایه بر خودشیفتگی من افزوده میکند. این را ما به راحتی میتوانیم تشخیص بدهیم. یعنی زیاد مشکل نیست. وقتی یکبار سخنان شاه را در زمانی که سلطنت میکرد گوش بدهید یا نوشتههای او را بخوانید میبینید که به یک شکلی در او یک خودشیفتگی پنهان وجود د ارد. این خودشیفتگی باعث میشود که رابطه با واقعیت قطع شود. باید توجه داشت که تنها این دیوانگان، مجنونان یا روانپریشان نیستند که گاه رابطۀ آنها با واقعیت قطع میشود. ما به عنوان رواننژندانی که 97 درصد جامعۀ انسانی را تشکیل میدهیم، ما هم در موقعیت خودشیفتگی، رابطهمان با واقعیت قطع میشود. یکی از مشکلات عمدهای که خودشیفتگی میتواند برای فردی که به قدرت رسید یا قدرت مطلقه دارد ایجاد کند همین قطع رابطه با واقعیت است. از واقعیت دور شدن یعنی چه؟ حالا مثالی بزنیم در مورد روانپریشی که از واقعیت دور میشود. دخترخانمی را ما در بیمارستان داشتیم که این دختر خانم بحثش این بود که تمام رادیوها و روزنامههای دنیا دارند میگویند که ژاک شیراک عاشق من است و من خسته شدم از اینکه در تمام اینها فقط بحث من است و فقط این است که ژاک شیراک از من تقاضای ازدواج میکند. هیچ فایدهای هم نداشت که شما یک روزنامه جلوی او میگذاشتید میگفتید ورق بزن. کجاست یا رادیو یا تلویزیون کجاست. این کارها در این مواقع فایدهای ندارد. چشمهای خودش را میبست میگفت لازم نیست. من میدانم که هست. این، یعنی رابطه با واقعیت قطع است. واقعیت چیزی است و آنچه که فرد روانپریش میداند یا شنیده است یا میبیند، آن چیز دیگری است و همینجا است که مشکل اساسی ایجاد میشود. یعنی واقعیتی که تشخیص داده میشود به وسیلۀ روانپریش، از واقعیت عمومی، واقعیت مشترک و واقعیت انسانها دور است. همین بهتدریج ارتباط با انسان روانپریش را مشکل میکند و زندگی با او را هم مشکلتر میکند.
متأسفانه وقتی افرادی به قدرت میرسند و این امکان را دارند که تصمیم بگیرند و تصمیمشان میتواند در زندگی دیگران اثر بگذارد و چون مورد توجه دیگران قرار میگیرند، این مسألۀ خودشیفتگی دوباره به آنها حمله میکند و بدون اینکه حتی متوجه شوند بهتدریج رابطهشان با واقعیت قطع میشود. آنطور که میگویند وقتی شاه با هلیکوپتر از بالا، تعداد تظاهرکنندگان یکی از این روزهای فکر میکنم دهۀ عاشورا را در تهران میبیند برای اولین بار متوجه این واقعیت اساسی میشود که مسألۀ ارتجاع سرخ و سپید و عدهای بیگانهپرست نیست؛ بلکه مسألۀ میلیونها انسان است. این مسألهای اساسی است ولی خب در برخی از مواقع حتی سه میلیون نفر هم در تهران در جریان جنبش سبز بیرون آمدند ولی آنطور که باید دیده نشدند و باز هم مسیر گذشته ادامه پیدا کرد. حضور این سه میلیون نفر در خیابانهای تهران و شهرهای دیگر هیچ اثری نکرد.
به هر روی برگردیم به بحث خودشیفتگی مدیران سیاسی. اگر این مسأله را مطرح میکنیم که خودشیفتگی این مدیران سیاسی آنها را از واقعیت دور میکند و واقعیت را نمیبینند، این را کمی جدا کنیم از اینکه معمولاً در بین خودمان میگوییم که به این رهبران سیاسی اطلاع غلط میدهند. من گمان دارم که حتی اگر به رهبران سیاسیای که دچار خودشیفتگی میشوند، در طولانی مدت مخصوصاً، اطلاعات درست هم بدهند اینها آن اطلاعات درست را تفسیر و تعبیر میکنند؛ زیرا در حقیقت خودشیفتگی رابطهشان را با واقعیت قطع کرده است. مسألۀ اساسی این است که باید کاری کرد که مدیران سیاسی در موقعیت خودشیفتگی قرار نگیرند. در جامعهای که به سمت دموکراسی حرکت میکند نباید فرصتی داد که یک مدیر سیاسی در موقعیت خودشیفتگی قرار بگیرد. حالا ببینیم در چه موقعی یک مدیر سیاسی در موقعیت خودشیفتگی قرار میگیرد. بحث خودشیفتگی مستقل از این است که یک مدیر سیاسی واقعاً مدیر لایق، حاذق و کاربلد است و مردم او را انتخاب کردهاند. وقتی که این مدیر لایق با همتای خودش، کسی که همعرض و همطول خودش است به یک گفتوگو نرسد، نمیتواند از خودشیفتگیاش بیرون بیاید. اگر فرض کنیم رئیسجمهوری مادامالعمر باشد؛ یعنی کاندیدای دیگری نباشد که بخواهد در انتخابات بعدی شرکت کند رئیس جمهور مادامالعمر در خودشیفتگی خود باقی خواهد ماند؛ اما اگر شرایطی مهیا شود که فرد دیگری هم بتواند در انتخابات شرکت کند و وقتی در مناظرۀ تلویزیونی با هم شرکت میکند حالتی مساوی داشته باشند، در این موقع ممکن است گفتمان آن کاندیدای دیگر بتواند مقداری در فضای واقعبینی رئیسجمهور موجودی که ممکن است دچار نوعی خودشیفتگی شده باشد اختلالاتی ایجاد کند و فضای خودشیفتگی او را بشکند. ولی اگر این فرد در مقامی دائمی باشد که میتواند تصمیم بگیرد و این امکان را دارد که به هیچ مرجع یا مجمعی پاسخگو نباشد، در خودشیفتگی خود باقی خواهد ماند. حتی اگر این فرد انسان والایی هم باشد، بهتدریج ما او را در مقام خودشیفته قرارش میدهیم و خدمتی به او نمیکنیم؛ برای اینکه تقریباً او را در جای یک مجنون یا یک روانپریشی میگذاریم که رابطۀ او با واقعیت قطع شده است و این قطع رابطه با واقعیت هم برای خودش مضر هست و هم برای آن جامعهای که این فرد دارد آن را رهبری یا هدایت میکند. این فرد عملاً به تصمیمهایی میرسد که این تصمیمها نه به نفع خود او است نه به نفع جامعه.
این مسألۀ تعویض افرادی که در قدرت قرار میگیرند و کوتاه مدت بودن دوران مدیریت سیاسی آنها بسیار مهم است. از یک طرف در مبارزه با خودشیفتگی و از یک طرف در مبارزه با هر نوع سوء استفاده از مقام. برای اینکه اگر فرد مسئولی بداند که حتماً بعد از پایان دورۀ او، کسی دیگر به جای او میآید و ممکن است کارهای خلاف قانون او را افشا کند، در مدت مدیریت خود سعی میکند بر مدار قانون حرکت کند. اگر رئیسجمهوری مطمئناً برای موقت آمده است و میداند که نفر بعدی حتماً دوست او نیست، در راه و رفتار خود دقت فراوانی خواهد کرد و وارد دنیای خودشیفتگی نمیشود و نیز از وظایف اصلیاش عدول نمیکند و نظامی را به وجود میآورد که در آن تصمیمها بر اساس قانون و به نفع مردم و جامعه باشد نه نظرات شخصی و دلخواه او. همچنین اگر مدیران سیاسی در طولانی مدت ثابت بمانند، مشکل دیگری هم ایجاد میکنند. این افراد هم راهحلهایی که بلد هستند و میشناسند محدود است و هم افرادی که به دور خودشان جمع کردهاند محدود هستند. این افراد محدود تنها به خودشیفتگی مدیر دائمی پاسخ میدهند و به عبارتی تن به خودشیفتگی آن مدیر میدهند. ظاهراً الان همان وضع را جامعۀ ایران دارد که رهبران سیاسی عادت کردهاند که دورشان عدۀ مشخصی باشند و آنها حتی اگر هم بازنشسته شده باشند و میبینیم آنها آن چنان عادت کردهاند که افرادی که در مقابلشان هستند با همان زبان با ایشان صحبت کنند، خودشیفتگیشان را تأیید کنند، به خودشیفتگی آنها تن بدهند و زیر بار خودشیفتگی بروند. این باعث میشود که نتوانند خودشان را از آنها جدا کنند و به همین دلیل این اطرافیان را نگه میدارند. وقتی خودشان و اطرافیانشان در یک خودشیفتگی و به شکلی به دروغ به امر غیرواقع باور پیدا میکنند، بهتدریج رابطهشان با کل جامعه قطع میشود و بهتدریج بیشترین لطمه را به خودشان و افراد آن جامعه میزنند.
با همۀ این صحبتها به گمان من اگر بتوان خدمتی به قانون اساسی یک جامعه کرد، باید آن کار در سه محور انجام شود: یک، رهبران سیاسی را مردم با مکانیسمی مستقیم یا غیر مستقیم انتخاب کنند. دو، مدیران سیاسی در برابر مردم، گروه یا عدهای پاسخگو باشند. سه، مدیران سیاسی برای مدت محدود زمامدار امور باشند. در حقیقت با سه ترفند انتخابِ مردم، پاسخگو بودن و مدیریت مدتدار میتوانیم جلوی خودشیفتگیای که به قطع رابطه با واقعیت منجر میشود را بگیریم و به خودشیفتگی مردان و زنان سیاسی پایان بدهیم.