تاریخ چاپ
خلاصه در روان پژوهی با دکتر حسن مکارمی: بخش بیست و شش (رابطه بدن و روان ۱) تهیه شده توسط تلویزیون اینترنتی رنگین کمان, بنیاد آزادی اندیشه و بیان بهمن ماه ۱۳۹۷ پاریس
متن محتوای ویدیو
در روانپژوهی: رابطۀ بدن و روان(1)
با سلام به هموطنان عزیز و فارسی زبانان گرامی.
در بیست و ششمین برنامۀ در روانپژوهی به نظرم که دربارۀ رابطۀ بدن و روان و پیچیدگی این رابطه صحبت کنم و ببینیم که این رابطه تا کجا ما را میتواند همراهی کند و به ما چه میتواند بیاموزاند. این رابطه را باید از واژههایی که در فرهنگها استفاده میشود و ما را احاطه کردهاند، بیرون کشید. یونانیان باستان بدن را تقسیمبندی میکردند. تقسیمبندی آنها ساده و در عین حال مصداقی است. از نظر آنها یک بدن وجود دارد که فرمانبردار است و به آن سُوما میگویند و یک فرمانده به نام پیسچه یا روان؛ پس پیسکو سوماتیک یعنی مجموعهۀ روان و بدن. البته ترجمۀ پیسچه به روان در زبان فارسی ترجمۀ خیلی درستی نیست؛ اما این ترجمه جا افتاده است. روان قسمت تصمیمگیرنده و فرمان دهنده است که اطلاعات را از بدن میگیرد، آنالیز میکند، تصمیم میگیرد و فرمان میدهد. در ایران باستان هم انسان را به اینگونه برش میدادند که انسان تشکیل شده از تن، بدن و جان، روان. جان که خیلی روشن و راحت است. آنجایی که بدن میمیرد، یک ثانیه قبل از آن جان داشته و یک ثانیه بعد از آن جان ندارد. جان از بدن بیرون میرود. در نظر ژاک لکان، روانکاو و روانپزشک فرانسوی، جان مجموعه عملیاتی است که بهگونهای هماهنگ انجام میگیرد تا زندگی ادامه پیدا کند. وقتی این مجموعه عملیات صورت نگیرد و آن هماهنگی از بین برود، حیات ادامه ندارد. پس روشن است وظیفۀ یک جاندار این است که جانش ادامه پیدا کند. حالا در ایران قبل از اسلام بدن، تن و جان، روان را داریم؛ ولی آن روان، روانی نیست که در یونانی پیسچه نامگذاری شده است. روان در واقع آن قسمتی از یک فرد است که در قارۀ هشتم زندگی میکند و در آنجا که وجود دارد ولی قابل دسترسی نیست. در آنجایی که کوه قاف و سیمرغ هست و تمام تلاش یک انسان در این است که بتواند به این روان برسد. بعد از اسلام مسألۀ روح هم به تقسیمبندی ایرانیان باستان اضافه شد؛ پس بدین ترتیب انسان تشکیل شده از و بدن، تن جان، روح و روان. البته بعد از مدتی در ادبیات فارسی سر و دل هم به این تقسیمات اضافه شد. سر، قسمت منطقی ما است که استدلال میکند، عقل دارد و علت و معلول را میشناسد در برابر آن دل را داریم که مرکز و محل احساس و عاطفه است، آن چیزی که رابطۀ غیر عقلانی ما با هستی را نشان میدهد. میبینیم که در اشعار حافظ بزرگوار با همۀ این برشهای انسان بازی میشود؛ سر، دل و جان، روح و روان آن هم با یک ظرافت خیلی خاص، دقیق و عمیق. قصد من ماندن روی اشعار حافظ گرانقدر نیست، فقط بحث من این بود که چگونه فرهنگهای مختلف در حرکت خود، رابطۀ بین بدن و روان را تغییر میدهند و چگونه این واژههایی که برای روان و تن و یا بریدن انسان در فرهنگها استفاده میشود، نوع نگرش انسان را به هستی نشان میدهد. این نوع نگرش انسان به هستی میشود گفت یک رابطۀ بسیار تنگاتنگی دارد با حضور انسانِ بریده شده؛ یعنی وقتی که مثلاً در قرآن ما میبینیم که روح هست، عقل هست و بدن هست. ولی وقتی از پیامبر میپرسند روح چیست میگوید: «قُل الروح من امر ربی»؛ یعنی روح مربوط میشود به اموری که به رب مربوط است. این یعنی محمد تو چیزی نمیدانی. پس در واقع به این شکل انسان تبدیل میشود به بدن. من یک بدن هستم؛ چون روان در آن تعریف نشده است و چون روان در آن فرهنگ تعریف نشده میبینیم وقتی که به دید امروزی، روان تصمیم غلطی میگیرد و جرمی انجام میدهد تن تنبیه میشود؛ چون روان و تن یک پارچه گرفته شده است. دزدی را دست انجام میدهد و سارقی که این دزدی را انجام میدهد از روان خود، روان تصمیم گیرندۀ خود دستور میگیرد؛ ولی دست، این عامل اجرایی قطع میشود؛ چون در مفاهیم قرآنی، روح انسان امری ربی است و غیر از روح هم فقط بدن میماند. پس باید بدن را در واقع تنبیه کرد. ببینیم تا چه حد میشود با همین واژهها که ما برای رابطۀ بین تن و روان ایجاد میکنیم، پیش رفت. اما مسأله یک کمی پیچیدهتر میشود وقتی کمی جلوتر برویم و ببینیم که نقش آن چیزی که به ما فرمان میدهد چیست، چگونه شکل میگیرد و رابطۀ آن با بدن چیست. نقشی که در واقع میتوانیم به انسان شهروند بدهیم چیست؟ انسانی که در دنیای امروز ما در بین دولت - ملتها زندگی میکند و هم آزادی خود را میشناسد و هم آزادی دیگران را، مسئولیت پذیر است و در واقع خدماتی را که به جامعه میدهد و خدماتی را که از جامعه میگیرد میشناسد. حق او در مقابل جامعه روشن است و خدماتی که باید بدهد و حتی کارهایی را که نباید انجام بدهد هم روشن است. این تعریف شهروند است؛ شهروندی که هم به جامعه احترام بگذارد هم جامعه به او احترام بگذارد. میبینیم که در اینجا در واقع یک رابطۀ بسیار پیچیده و ظریفی بین بدن و این روان وجود دارد. از طرفی و به شکلی روان ما در بدن ما مسدود است، یعنی حتی محبوس است؛ اسیر تختهبند تنم و این یکی از تابلوهایی که کار کردم که خیلی زیبا است. آن چیزی هم که اسیر است در واقع همین روان است که اسیر تختهبند تن است. من با تختهبند تن بازی کردم، مثل اینکه تن در این واژۀ تخته اسیر و گرفتار شده با نوع خوشنویسی که انجام دادم. این یک واقعیتی است که ما اسیر تختهبند تن هستیم و خرم آن روز که از این منزل ویران بروم؛ یعنی در واقع از این تختهبند تن خارج شوم. گذشته از این نوع رابطهای را که امروز از نظر علمی میتوانیم بگوییم یک بدنی وجود دارد که شامل ارگانهایی است که این ارگانهای وظایفی دارند و با مغز ما، محل روان ما، محل فرماندهی ما اعصابی میآیند برای خبر آوردن و اطلاعاتی میآورند و ما این اطلاعات را تجزیه و تحلیل میکنیم، فرمان صادر میشود و از طریق اعصاب فرمان به بدن میرسد و بدن اجرا میکند. این فرمان به شکلی باید با امکانات بدن هماهنگ باشد. اخباری هم که به روان میرسد و روان بر اساس آن اطلاعات تصمیم میگیرد، در حوزۀ بدن ما است؛ مثلاً ما فرکانس بیش از بیست هزار هرتز را نمیشویم؛ اما این فرکانس را سگ میشنود. سگ حرکت میکند و عکسالعمل نشان میدهد ولی من عکسالعمل نشان نمیدهم. پس در واقع این سلسلۀ عصبی من است که این اطلاعات را برای من نمیآورد و روان من بر اساس اطلاعاتی که روان من به او میدهد میتواند تصمیم بگیرد و اجرا کند.
رابطۀ بدن و روان را شکافتم که به جای دیگر برسم. قصد من ماندن روی این رابطۀ بدن و روان نیست اگر چه میشود ادامه داد. اگر چه میشود گفت امروزه میدانیم که روان ما از یک مجموعۀ نظام دادهپردازی دالها و اشارهها درست شده است. آن قسمت اول زندگی ما است و قسمت دوم که ما با مفاهیم و مدلولها یک نظام دادهپردازی ساختیم. اینها روی هم سوار هستند. پس روان دو قسمت دارد. بهعلاوه در هنگام تولد یک مقداری امکان گسترش روان را با خود میآوریم؛ مثل امکان یادگیری زبان که طبیعتاً در بچۀ انسان وجود دارد و این امکان در بچۀ میمون وجود ندارد. پس یک سری امکان با خود میآوریم، دو نظام دادهپردازی میسازیم و بعد بر روی این دو نظام دادهپردازی مجموعۀ فرهنگی را به وجود میآوریم که در واقع در آن زندگی میکنیم با خود و با دیگری. مجموعهای از بایدها و نبایدها، مجموعهای از الزامات، مجموعهای از رعایت کردنها.
من در همینجا میخواهم بحث خود را به جای دیگری ببرم. در اینجا میخواهم از مشاهدات خودم و نتیجهای که از مشاهدات خودم در این سالها سخن بگویم. نتایجی که در ارتباط با مراجعین، مطالعات و صحبتهایی که با همکاران و دیگر دوستان داشتم و حتی از روی خواندن شرح حال افرادی که در تاریخ جهان رد پایی از خود بر جا گذاشتند، به دست آوردهام. بر این اساس من میخواهم پیشنهاد کنم که زندگی ما هر تعداد سالی که دارد، با این فرض که ما انسانها در هر دورهای یک امید زندگی داریم که مرتب دارد اضافه میشود. هر سه فصلی، یک فصل به زندگی ما اضافه میشود؛ یعنی اگر شصت سال، امید زندگی در زمانی بوده باشد، الان به آن پانزده سال هم اضافه میشود؛ یعنی به نسبت هر سال،یک سال اضافه میشود، یا یکی به بیست اضافه میشود؛ یعنی پانزده تا بیست سال، بستگی دارد که چگونه حساب میکنیم. به هر حال میبینیم که شصت سال، هشتاد سال میشود. پس مرتب امید به زندگی دارد جلو میرود؛ ولی به هر شکل تعداد سالها محدودی است. در این سالهای محدود انسان فرصتی دارد. آن فرصت، فرصت چهل-پنجاه سالۀ اول است. قبل از اینکه چشمها و گوشها برای خواندن و شنیدن به عینک و سمعک نیاز پیدا کنند. قبل از اینکه راه رفتن ما به جای اینکه با عشق و علاقه بدویم به راه رفتن کند و خسته کننده تبدیل شود. قبل از اینکه قدرت تمرکز ما کم شود. قبل از اینکه تن صدای ما ضعیف شود و ششها مانند گذشته همکاری نکنند حتی برای کسانی که صوت زیبایی داشتند. از چهل -پنجاه سالگی به بعد ما در سرازیری قرار میگیریم و امکانات و قدرت ما به هر شکل کمتر و کمتر میشود. حالا اگر ما در این چهل-پنجاه سال نتوانیم فرهنگ خود را، فرهنگ روانی خود را به سمت بالا ببریم - آن مطلبی که فروید به آن سوبلیمسیون یا تصاعد میگوید؛ یعنی به سمت بالا رفتن- زندگی را باختهایم؛ برای اینکه بعد از مبانی لذتهایی که داشتیم از بین میرود و دیگر نمیتوانیم این لذتها را مثل قبل احساس کنیم. بدن بهتدریج از لذتها دور میشود و اگر در زندگی لذت معنوی، لذت فرهنگی، لذت داد و ستد فرهنگی، لذت دیدن یک فیلم قوی، لذت خواندن یک کتاب سرشار، لذت دیدن یک تابلویی که آدرس دیگری را به ما بدهد و لذت هم صحبتی و شرکت در یک سمیناری که دانش ما را زیاد کند، نداشته باشیم و اگر نتوانیم روان خود را به سمتی ببریم که این لذتها، جای لذتهای جسمی را بگیرد، زندگی را باختهایم. لذتهای بالا داریم، لذتهای پایین داریم فروید وقتی از سوبلیمسیون میگوید یعنی به سمت بالا رفتن، یعنی ما لذتهای پایین را، لذتهای جنسی، غذایی و ...را به سمت بالا برگردانیم. آن پایین کارخانه میشود و قسمت بالا فرهنگ؛ یعنی تقسیمبندی یک جور دیگر عوض میشود. تن که تختهبند نگهدارنده است در خدمت روان قرار میگیرد و این روان است که در واقع لذتها را میتواند بیاورد. اینجا است که میتوانیم با سوبلیمسیون از اسارت تختهبند تن رها شویم. با استفاده از امکانات چهل - پنجاه سال اول برای آموختن. آموختن در دو جهت: یا تو را من وفا بیاموزم/ یا ز چشمت جفا بیاموزم. یقیناً اگر در این چهل - پنجاه سال آموزش را فراموش کنم و خود را به تعالی نرسانم بقیۀ زندگی در افسوس خواهد گذشت؛ برای اینکه تن همکاری نخواهد کرد و روان من جز افسردگی و افسوس هدیۀ دیگری به من نخواهد داد. به گمان من انسان باید خود را در فرهنگ تنظیم کند و تا آنجا که میشود و هر چه سریعتر تختهبند تن کارخانۀ او شود. بدون شک باید از این کارخانه مراقبت کرد؛ از دندانها، چشم، گوش و ...باید مراقبت کرد تا آنجایی که این تن، کارخانۀ خوبی باشد برای روان و در اختیار روان فرهنگی من قرار بگیرد تا بتواند ما را به سمت بالا ببرد. فشردۀ سخنان تمام کسانی که به بشریت درس دادند، فشردۀ حرف و سخن همۀ معلمان تاریخی انسان وقتی خوب نگاه میکنیم و خوب گوش کنیم میبینیم که جز به راه تعالی ما را هدایت نمیکنند؛ یعنی به سمت خروج از لذتهای این بدن موقعی که به ما این لذت را میدهد و مجانی هم میدهد. ولی وقتی بدن دیگر توان آن را ندارد که به ما لذت بدهد و ما نتوانسته باشیم در آن چهل- پنجاه سالی که بدن به ما امکانات داده تا روان فرهنگی خود را بسازیم، باقی عمر در بیخبری و افسردگی میگذرد. خب حیف است که ما نتوانیم از مجموعۀ فرهنگی دستاوردهای انسان استفاده کنیم. به تنهایی فرهنگ ایران عزیز ما ده شاعر بزرگ در سطح جهانی دارد. صد شاعر درجۀ دوم دارد. هفت هزار شاعر درجۀ سوم دارد که دیوان خود را در آوردند و همۀ اینها به میلیونها بیت شعر ختم میشود که من توان آن را داشتم که به سمت آموزش درست این فرهنگ غنی شعر فارسی بروم. چه استفادهای کردم؟ پرسشی است که از خود میکنم. از نقاشیهای پیش از تاریخ یعنی از چهل و پنج هزار سال تا پنجاه هزار سال پیش که پدران ما با دست شروع کردند به کشیدن تصاویر بر دیوار غارها تا به امروز بیش از پنج میلیون تابلوی تصویری کشف شده. خب با اینها چه لذتی میشود برد و چه تحقیقی میشود روی اینها کرد و چه شناختی میشود از اینها به دست آورد. بعد همین مسأله به خط منجر میشود و خود خط و پیدایش آن و خوشنویسی آن سبب شد گنجینه دانش بشری ثبت و ضبط شود. پس ببینید که در چه دنیای غنی از فرهنگ زندگی میکنیم.
من سعی کردم رابطۀ تن و روان را به یک جای دیگری ببرم؛ یعنی به عبارتی تن، کارخانه و روان، روان فرهنگی ما است که ما را به تعالی میرساند.