طبقه بندی شده در خبر

فیلم های طبقه بندي شده در نگاه روانکاو به دوست و دشمن

تاریخ چاپ  

خلاصه نگاه روانکاو با دکتر حسن مکارمی (بخش یازدهم): نگاه روانکاو به دوست و دشمن تهیه شده توسط تلویزیون اینترنتی رنگین کمان, بنیاد آزادی اندیشه و بیان تیر ماه ۱۳۹۷ پاریس

متن محتوای ویدیو


نگاه روانکاو به دوست و دشمن (بخش یازده)


با درود و با آرزوی روزهای خوش و خوب و خرم برای هم‌وطنان و پارسی‌زبانان.

در یازدهمین برنامه نگاه روانکاو تلاش می‌کنم دو مفهوم دوست و دشمن را از نگاه روانکاو کمی بشکافم؛ ولی قبل از آن شعری از خودم را می‌نویسم از کتاب شعری که در پاریس که چاپ کردم به نام این باغ را هوا تویی. زیبایی واژۀ هوا این است که هم به معنی هوا و هوس است، هم به معنی هوا. این کتاب دوزبانه است، به فارسی و فرانسه که با کمک دوستم جناب رضا افشار نادری ترجمه شده و با بیست تابلوی خودم تزیین شده است:

یک پاره از نهاد دل

یک پاره از واژۀ زبان

یک پاره از نگاه جان

با پاره‌ پاره پاره گلیم عشق می‌بافم

طرحی از واقع

در عبور یک زندگی

و نام آن را فرش حیات می‌نهم

و در هیچ بازاری نمی‌فروشمش

این گلیم عشق را. 

پرسشی شده، پاسخ بدهم. تابلوهایی که پشت سرم در برنامۀ تلویزیون رنگین‌کمان می‌بینید، کار خودم هستند. تقریباً در سی نمایشگاه، در سی سال گذشته شرکت کرده‌ام. اگر علاقه‌مندید تابلوهایم را ببینید، در تارنمای http://www.makaremi.com مراجعه کنید به قسمت گالری‌ها. می‌توانید نظر هم بدهید. بحث دوست و دشمن یکی از مفاهیم اساسی است در فرهنگ هر جامعه و هر انسان. دوست کیست؟ دشمن کیست؟ چرا دوست؟ چرا دشمن؟ مرز این‌ها تا کجا است؟ از کودکی آغاز کنیم. طبیعتاً برای کودک تا وقتی‌ خودش را بشناسد به‌عنوان موجودی جدا از مادر، مادر نزدیک‌ترین دوست است. به او عشق می‌ورزد؛ یعنی معشوق است، گران‌بهاترین فرد است و دامن او دامن پر مهر و محبتی است که از آن دامن کودک به هیچ جای دیگر حاضر نیست برود. نقش بعدی را پدر ایفا می‌کند؛درعین‌حال که پدر هست جان فرزند از او هم آمده است؛ ولی به‌هرروی جداکنندۀ کودک از مادر است. به قول جک لکان ما دو نداریم، یا یک داریم یا سه؛ یعنی یا فرزند با مادر یگانه است و در قسمت توحیدی و یگانگی زندگی می‌کند؛ پس یکی است، یا نام پدر، حضور پدر، نگاه مادر به پدر، نگاه مادر به دیگری غیر از فرزند باعث می‌شود به‌تدریج کودک جدایی خودش را از مادر متوجه شود و این پدر، یعنی سومی است که یک و دو را می‌آفریند؛ پس یا یک داریم یا سه، دو نمی‌تواند وجود داشته باشد بدون سه. این فرموله کردن این مفهوم هست که لکان انجام داده است؛ پس با مهرترین، بامحبت‌ترین موضوع عشق مادرفرزندی است. شعری اخیراً دیدم بسیار زیبا: «قلب مادرم کاملاً برای من سوخته است»؛ یعنی سوخته و دیگر چیزی از آن نمانده است. بعد می‌رسیم به نقش پدر که درواقع جداکننده است. حضورش باعث می‌شود به‌تدریج کودک متوجه بشود مادری هست و خودش هست. اینجا نقش پدر هم جداکنندۀ فرد است، یعنی موجودیت روانی دادن به کودک که در این مسیر به‌تدریج هویت پیدا می‌کند، هم اینکه نظر مادر را که محبت آفرین‌ترین فرد است برای کودک به خودش جلب می‌کند؛ پس به شکلی هم به‌تدریج نقش دشمن را بازی می‌کند. به بیانی دیگر، حضور پدر هم امنیت کامل می‌آورد برای کودک، هم دشمنی؛ چون مادر به پدر هم نظر دارد و از همان‌جاست که بحث معروف فروید به نام عقده ادیپ آغاز می‌شود و مرحله ادیپی کودک مطرح می‌شود که می‌خواهد جای پدر را بگیرد و مادر را از دست ندهد و یگانگی‌اش مادر ادامه پیدا بکند. ببینیم چگونه به‌تدریج دوستی و دشمنی و کسی که می‌خواهد موضوع عشق ما را از ما بگیرد یا شریک بشود در آن مطرح می‌شود؛ ولی مفهوم دوستی و دشمنی در همین‌جا نمی‌ماند، به‌جایی می‌رسد که در دوران بلوغ به خودشیفتگی می‌رسیم؛ یعنی از شیفتگی و یگانگی با مادر به‌جایی می‌رسیم که عاشق خودمان می‌شویم، خودشیفته می‌شویم که در دوران بلوغ ضروری است. تا عاشق خودمان نشویم، خودمان را در مرکز هستی نبینیم، نمی‌توانیم هویت پیدا بکنیم؛ پس این دوران ضروری و لازم است. در این دوران همه‌چیز با خود مقایسه و اندیشیده می‌شود. من هستم، خودم با یک سری دایرۀ متحدالمرکز که در مرکزش قرار گرفته‌ام. این‌ دایره‌ها به دور من هستند و بدین ترتیب حضورم را در هستی مشخص می‌کنم. کسانی هم هستند که تا آخر عمر در اگوایسم (خودپرستی) می‌مانند. این‌ها دوران بلوغ و خودشیفتگی و خودپرستی را پشت سر نگذاشته‌اند. فرد در دوران بلوغ در خودشیفتگی است، در مرکز است. بقیه مهم هستند برای اینکه در دایره‌های متحدالمرکز دور او قرار گرفته‌اند و رابطۀ دوستی و دشمنی بدین شکل برقرار می‌شود. من عاشق خود هستم، شیفته خود هستم. در دایره اول خانواده، پدر، مادر، برادران و خواهران هستند. در دایره دوم همسایه‌ها، همکاران، هم‌بازی‌ها هستند. در دایره سوم همشهری‌ها هستند. در دایره بعدی کشور قرار می‌گیرد. همین‌طور که این دایره باز می‌شود از علاقه من به آن‌ها کم می‌شود. اول خودم هستم؛ بعد افراد خانواده هستند، البته باز من اولویت دارم بر آن‌ها، من تمام امتیازها را اول برای خودم می‌خواهم و بعد برای خانواده می‌خواهم؛ حتی وقتی‌ همشاگردی و برادر من اختلاف دارند، از برادر دفاع می‌کنم برای اینکه در دایره نزدیک‌تری است. پس دوستی و دشمنی اینجا دارد یواش‌یواش نسبی می‌شود، نسبتش با من مطرح می‌شود. من مقیاس آن نسبت هستم. در اینجا است که می‌توانم بگویم دقیقاً دوست و دشمن کجا هستند. دوست من، خود من هستم، شیفته خودم هستم، عاشق خودم هستم و به‌تدریج که از من دور می‌شود، عشق و محبت کم می‌شود و دشمنی جایش را می‌گیرد؛ به همین دلیل است که در لایه اول، مثلاً برادرها و خواهرها، حسادت برادرانه، حسادت خواهربرادری داریم. در مورد لایه سوم، مثلاً همشاگردی‌ها وهمسایه‌ها، از برادر و خواهر دفاع می‌کنیم؛ ولی در برابر امکاناتی که در خانه است و پدر و مادر به ما می‌دهند و آن‌ها را برای خودمان می‌خواهیم، با کوچک‌ترین اختلافی به فغان می‌آییم. این همان عدالت‌خواهی دوران بلوغ است. در بعضی‌ها که این عدالت‌خواهی می‌ماند، عدالت‌خواهی مطلق می‌شود؛ یعنی من به عدالتی مطلق در مورد خودم و آنچه منافع من است حساس می‌شوم و اگر پدر و مادر کوچک‌ترین لغزشی بکنند، بسیار می‌رنجم. اصلاً فردی که در دوران خودشیفتگی است نمی‌تواند هیچ‌گونه مزیتی برای دیگران، برای خواهران برادران نسبت به خودش قبول بکند. اینجاست که وقتی چند نفر از خواهر برادران در دوران بلوغ باشند معمولاً در خانه مشکلاتی به وجود می‌آید؛ ولی اگر یکی باشد معمولاً می‌شود مشکل را برطرف کرد.

می‌بینیم این دوستی‌ها و دشمنی‌ها چگونه شکل می‌گیرند تا دوران بلوغ. از کودکی مادر مظهر عشق و یگانگی است. پدر وارد می‌شود و توجه مادر را جلب می‌کند و ما را دو می‌کند؛ یعنی من موجودیت پیدا می‌کنم و در ضمن پدر رقیب می‌شود و می‌خواهم جایش را بگیرم. بعد در دوران بلوغ من مرکز یک سلسله دایره قرار می‌گیرم که در دایره‌های بعدی خانواده، همشاگردی‌ها، هم‌محله‌ای‌ها، هم‌بازی‌ها و ... قرار می‌گیرند. این‌ها هر چه نزدیک‌ترند، محبت من به آن‌ها بیشتر است، هر چه دورترند بی‌تفاوتی من بیشتر است؛ حتی می‌توانند مورد کینه هم قرار بگیرند. این خودشیفتگی و مرکز جهان را خود قرار دادن، در بعضی‌ها می‌ماند؛ اما در اغلب افراد تبدیل می‌شود به شهروندی. وقتی به شهروندی می‌رسیم به‌جای اینکه در مرکز دایره‌های متحدالمرکز باشیم، در شبکه‌ها قرار می‌گیریم؛ یعنی فرد قبول می‌کند در شبکه خانواده یکی از فرزندان است و بقیه هم هستند، در شبکه کلاس یکی از افراد کلاس است، در محله یکی از ساکنین محله است، در شهر هم یکی از شهروندان است؛ پس می‌پذیرد در شبکه‌های مختلف است. یکی از کارمندان اداره است. در سندیکایی که شرکت می‌کند، یکی از افراد سندیکا است. در انجمن خانه و مدرسه فرزندش که شرکت می‌کند، یکی از پدران و مادران دانش‌آموزان است. در شبکه‌های مختلف قرار می‌گیرد و نقشش در شبکه‌های مختلف عوض می‌شود؛ مثلاً می‌تواند موقعیتش راتنظیم کند به‌عنوان یکی از مشتری‌های بانک است و بفهمد بانک مشتری‌های دیگری هم دارد؛ پس رابطه‌اش رابطه‌ای شبکه‌ای می‌شود که در این رابطۀ شبکه‌ای درنهایت به شهروندی می‌رسد. البته این هم باز کمی مطلق است. می‌توان گفت به‌تدریج می‌تواند به‌جایی برسد که مدارا کند و حضور دیگران را قبول بکند و آن حالت سیاه و سپید دوستی‌دشمنی کودکی به‌تدریج از خودشیفتگی بگذرد و تبدیل بشود به نسبی بودن؛ یعنی برسد به مدارا کردن:

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا

و درنهایت حالت مطلق را از دست بدهد. مشکل وقتی پیدا می‌شود که نظام اندیشه‌ یا سنت یا مذهب یا نظام حکومتی‌ای غالب می‌شود و دوست و دشمن را مطلق می‌کند. این مطلق کردن دوست و دشمن در هرکجا، در هر جامعه‌ای و در هر اندیشه‌ای که رخ بدهد انسان را به پس می‌راند. انسانی را پس می راند که شهروند شده، به مدارا رسیده و می‌تواند با دیگران تعامل و دادوستد کند. دادوستد اولین و قدیمی‌ترین حرکت اجتماعی است که انسان یاد گرفته است. داد‌وستد یعنی می‌گیریم و می‌دهیم و تعامل می‌کنیم. جایی گذشت می‌کنیم، جایی بر ما گذشت می‌کنند. جایی، به‌قول‌معروف، کوتاه می‌آییم، جایی برای ما کوتاه می‌آیند. دادوستد می‌کنیم، تعامل داریم و معامله می‌کنیم. این معامله ممکن است در پاره‌ای از نگاه‌ها و جهان‌بینی‌های افراطی از ما بگیرند، دشمنی مطلق بسازند و دوستی مطلق بسازند. این دشمن مطلق و دوست مطلق ساختن. برخی می‌گویند در سیاست اگر بخواهی موفق بشوی باید دشمن برای خودت بسازی و مرتب حضورش را در همه‌جا اعلام بکنی تا بتوانی مردم را دور خودت جمع کنی؛ یعنی بتوانی مردم را برگردانی به سمت دوران بلوغ و حتی پایین‌تر؛ یعنی وقتی‌ حزب یا گروه خودمحوری درست می‌شود، تمامی این گروه افراد خودشان را در آن مرکز قرار می‌دهند و بقیه می‌شود من. آنجا که فقط فقط مطرح می‌شود، یعنی بزرگ‌ترین دشمن هر جامعه‌ای مشکل فقط است و عده‌ای که فقط را در کار می‌آورند و دیگری را انکار می‌کنند. درصورتی‌که تمام تلاش هر انسانی که ازنظر روانی وارد جامعه می‌شود این است که دیگری وجود دارد، حضور دیگری هم هست، به هر شکل و دیگری همین‌جور که هست، هست؛ نه اینکه دیگری که مطابق میل من هست، هست. مشکل فقط می‌تواند تولید اختلاف کند و زندگی مشکلی برای هم فقط‌گرایان، هم بقیه ایجاد کند؛ زیرا هر دو رنج می‌برند. وقتی مدارا نیست، من دشمن را غیر فقط‌گویان خواهم دانست، همه دشمن می‌شوند، همه از این دایرۀ فقط من هستم، فقط آنچه من می‌گویم، فقط آنچه من باور دارم خارج می‌شوند. دشمن یعنی آنکه با من نیست؛ زیرا من فقط‌گرا هستم.

درواقع چون خودم شروع کردم، فقط‌گو شدم، جزو فقط‌گویان شدم و طبیعتاً کسانی که در این دایره هستند دوست من هستند. طبیعتاً چون با فقط شروع کردم تعاملم با دیگران از بین می‌رود، یگری می‌شوند که دشمن من هستند؛ زیرا اگر دوست بودند می‌آمدند با ما. اینجاست که دوباره برمی‌گردیم به آن حالت سیاه‌وسفید، دشمن و دوست اولیه و ابتدایی؛ درنتیجه تمام آن فرهنگ انسانی، تمام تلاشی که انسان می‌کند و کرده برای اینکه بتواند با هفت میلیارد دیگر تعامل کند، زندگی کند، از بین می‌رود. خوشبختانه تعامل و زندگی خیلی بیشتر است تا دشمنی؛ اما خطر وجود دارد؛ مثلاً در دوران نازیسم و فاشیسم (فرق نمی‌کند، نازیسم شکل خیلی گسترده‌تر‌شدۀ فاشیسم است) که من فقط می‌شود آریایی؛ پس دشمن، نزدیک‌ترین دشمن می‌شود آن‌هایی که یهودی هستند. هیچ دلیل مشخصی هم برای این نژادپرستی وجود ندارد؛ اما کافی است کسی وارد این دایره بشود. همین‌که شد، چشم‌هایش بسته می‌شود در هیپنوتیزمی گروهی قرار می‌گیرد، در نوعی خودپرستی و خودشیفتگی گروهی قرار می‌گیرد. آن را تئوریزه می‌کند، نظریه از توی آن درمی‌آورد و آن را جهان‌شمول می‌کند؛ زیرا خیلی راحت است؛ زیرا خیلی راحت عکس مار را به‌جای واژه مار می‌شود گذاشت و خیلی راحت بعدازآن می‌توان، عمدتاً با فرهنگ شفاهی، جلب‌توجه کرد. خیلی‌کم امکان دارد فقط‌گرایان با فرهنگ کتبی وارد ‌شوند. کسانی که با فرهنگ آشنا باشند، با دلیل و مدلول آشنا باشند، نمی‌توانند به این شکل جلو بروند. نمی‌شود همه افراد را در دایره فقط‌گرایان آورد. فقط‌گرایان از پیش زمینه‌ای دارند، آمادگی محدود شدن ازنظر روانی دارند؛ به همین دلیل فقط‌گویان خیلی راحت با دیگری می‌جنگند. با تمام وجود می‌جنگند. دیگری را پرت می‌کنند. حاضر هستند خیلی راحت جان بدهند و جان بگیرند و جان برایشان چندان مهم نیست. نکته اساسیِ با دوستان مروت با دشمنان مدارا جای خودش را به نفی حتی فیزیکی و از بین بردن دیگران می‌دهد. دیگران را باید باید به هر شکل از بین برد و بعد برای آن نظریه و تئوری ساخت. خوشبختانه در طول تاریخ دیده‌نشده فقط‌گرایان بتوانند دوام پیدا کنند؛ زیرا مسیر حرکت و رشد انسانی در این جهت نیست. در عرض این دست‌کم صد و هفتاد هزار سال زندگی همو ساپین ساپین (انسان نوین هوشمند) و چهل‌وپنج هزار سال فرهنگ (از آغاز نقاشی‌های روی دیوار غارها)، مسیر انسان مسیری بوده که فرهنگ‌ساز بوده است، نه برخلاف آن. با همین پیام گرم که مسیر حیات از غار تا کره ماهی که انسان بر آن پا گذاشته است بر تعامل استوار بوده است، نه برعکس، این بخش را به پایان می‌برم.