طبقه بندی شده در خبر

فیلم های طبقه بندي شده در نگاه روانکاو (بخش چهارم)

تاریخ چاپ  

خلاصه نگاه روانکاو با دکتر حسن مکارمی (بخش چهارم) تهیه شده توسط تلویزیون اینترنتی رنگین کمان, بنیاد آزادی اندیشه و بیان اردیبهشت ۱۳۹۷ پاریس

متن محتوای ویدیو


نگاه روانکاو (بخش چهار)

با درود بر تمامی خوانندگان

در چهارمین برنامۀ نگاه روانکاو قصدم این است کمی واژۀ دشنام یا فحش و کارکردش را از نگاه روانکاو و با توضیحات روانکاوانه بشکافم و با هم ببینیم این مشکل تا کجا می‌رود و نقشش در روابط اجتماعی چیست و فرهنگ ما ایرانیان با این مفهوم دشنام چه رابطه‌ای دارد. بعد از آن اگر فرصت شد نفرین را هم بررسی کنیم و ببینیم دشنام و نفرین چه رابطه‌ای دارند.

ابتدا باید ریشه را بشکافیم و ببینیم مرزش کجاست و از کجا دشنام شروع می‌شود. دشنام را دو شکل دارد یکی مستقیم و دیگری باواسطه. در هر دو حال، هدف رنجاندن دیگری است. هدف این است که دیگری را ازنظر روانی برنجانیم و آنچه می‌توانیم بگوییم. خشونت روانی است؛ چون خشونت جسمی و فیزیکی، مثلاً کسی را هول بدهیم، بزنیم، مانع حرکتش بشویم، برمی‌گردد به خشونتی که در جسم انجام می‌دهیم؛ ولی وقتی بخواهیم خشونت را در روان انجام دهیم، معمولاً دو تا کار می‌توانیم انجام بدهیم. یکی اینکه مخاطب خودمان را به دشنام ببندیم، چه مستقیم چه غیرمستقیم؛ یکی دیگر اینکه مخاطب را ندیده بگیریم که در زبان فارسی به آن می‌گوییم قهر کردن. چقدر خوب این واژه را انتخاب کردیم؛ برای اینکه قهر یعنی خشونت. من با او قهر کردم، او با من قهر کرد، یعنی خشونت کرده‌ایم و واقعاً همین‌طور است. بدترین نوع خشونت همین قهر کردن است که از نگاه یک روانکاو قهر کردن امکان ارتباط انسانی را می‌برد و هم شخصی که قهر می‌کند، بدون اینکه بداند هم به خودش توهین می‌کند، هم به دیگری؛ برای اینکه امکان سوژه بودن، امکان فاعل بودن را از خودش می‌گیرد. وقتی کسی قهر می‌کند یعنی نمی‌تواند دیگر رو‌ به دیگری یا با دیگری عملی انجام بدهد؛ برای آنکه آن دیگری را ندیده می‌گیرد و دیگری هم در موضع ندیده گرفته‌شدن که قرار می‌گیرد طبیعتاً رنج می‌برد؛ برای اینکه نمی‌تواند عکس‌العملی نشان بدهد توجه دیگری را برانگیزد. این است که بدترین نوع قهر، خودِ قهر است؛ بدترین نوع خشونت که از دشنام هم می‌تواند بدتر باشد.

هنگام دشنام دادن دنبال خشونت روانی هستیم، چه مستقیم و چه غیرمستقیم. دشنام‌هایی را غیرمستقیم می‌نامیم که ادبی یا لای دستمال ابریشمی پیچیده هستند؛ به‌اصطلاح گنده‌گویی یا لغزگویی یا با اشاره و ایما یا حتی به شکل اغراق صفتی را به کسی نسبت بدهیم. همه این‌ها می‌تواند خشونت کلامی باشد که معمولاً به شکل‌های مختلف از آن استفاده می‌شود و طبیعتاً جامعۀ انسانی و انسان با فرشته فرق می‌کند. در هرکدام از ما نهادی است که همان نهاد گوریلِ خفتۀ نهاد ما است که با فرهنگ، یعنی منِ برتر، اصلاحش می‌کنیم؛ ولی این منِ برتر نمی‌تواند ذات گوریلی ما را، ذات حیوانی ما را بپوشاند. شاید در فرصتی دیگر رابطۀ بین این نهاد، ذات حیوانی و شیطان درونی را بررسی کنیم و ببینیم آیا این شیطانی که ما بحثش را می‌کنیم همان نهاد نیست که تلاش می‌کنیم با فرهنگ کنترلش کنیم و زیر یوغ خودمان بیاوریم. خشونت کلامی غیرمستقیم تعبیرش نهایتاً باید به مستقیم برگردد. اگر ریشه‌یابی کنیم و عقب‌تر برویم می‌بینیم در جنگ‌ها، چه دعواهای فردی چه جنگ‌های قدیمی، پهلوانان جلو می‌رفتند و رجز می‌خواندند. رجزخوانی چیست؟ رجزخوانی یعنی انسانی خود را از انسانی دیگر، ازنظر فردی و ازنظر ایل‌وتبار، درواقع هویت فردی هم در دوران قبیله‌ای پشت هویت قبیله‌ای پنهان می‌شده است، برتر می‌دانست. سعی می‌کرد خودش را فرزند قوم و قبیله‌ای که بهمان افتخارات را داشتند، بداند و افتخاراتش را بگوید. به این شکل اولاً با گفتن به خودش، به خودش قدرت می‌داد و بعد دیگری را تحقیر می‌کرد. تلاش می کرد، چه ازنظر قبیله‌ای چه ازنظر انسانی و چه ازنظر رفتاری، او را ذلیل کند. هدف از این دو کار که هر دو طرف انجام می‌دادند این بود که ازنظر روانی دیگری را بشکنند. اگر پدر پهلوان روبرویی چندان معلوم نبود کیست، با به کار بردن جملاتی در این مورد طبیعتاً بر روان پهلوان روبرو اثر می‌گذاشتند؛ مثلاً اینکه بی‌پدر بوده یا اینکه پدرش معلوم نبوده یا از خانواده اشراف نبوده است. می‌توانیم بگوییم تمام این‌ها باعث می‌شود پهلوان روبرویی در جایی روانش شکسته بشود. می‌دانیم نقش شکستگی روانی در جنگ چیست. روایتی تاریخی است در مورد نادرشاه که نمی‌دانم چقدر صحت دارد. وقتی‌ نادرشاه افشار می‌رود در هند و مقابل شاه هند قرار می‌گیرد که شکست خورده است، شاه هند خودش را معرفی می‌کند و می‌گوید چه کسی است، فرزند چه شاهی و حرف‌هایی از این قبیل. نادر در جواب می‌گوید: «نادر پسر شمشیر پسر شمشیر پسر شمشیر». درواقع می‌گوید من فرزند خصال خویشتنم، نه فرزند پدر و پدربزرگم. از همین‌جا اگر شروع کنیم بیاییم جلو، دشنام برای برتر کردن روانی خود و شکستن روانی دیگری است و چندین حربه دارد.

دسته اول، همان جایگاه خانواده است که تو در خانواده‌ای هستی که ریشه‌ها و گذشته تو روشن نیست، معلوم نیست حتی حلال‌زاده باشی و وقتی حرام‌زاده باشی طبیعتاً نطفه تو در یک محیط درست همراه با عشق و صداقت و سلامت بسته نشده است. تمام دشنام‌هایی که به سمت مسائل ناموسی اشاره می‌کنند ازاینجا می‌آید. دسته دوم، اشاره می‌کند به اینکه بیماری‌های مختلف داری یا دیوانه‌ای، یا ازنظر انسانی پستی؛ مثل دزد هستی یا بیماری خاصی داری و طبیعتاً ناتوانی یا احمقی. دسته سوم، دسته‌ای است که ناهنجاری‌های اجتماعی به فرد نسبت داده می‌شود. انحرافات اخلاقی که معمولاً و عمدتاً به موقعیت جنسی فرد برمی‌گردد، به نیاز جنسی او برمی‌گردد؛ مثلاً آیا هم‌جنس‌خواه است، هم‌جنس‌خواه نیست و غیره. درواقع این سه تا عامل می‌چرخند و ترکیب می‌شوند؛ حتی در جامعه ما دیده شده گاه افرادی مفتخر هستند می‌توانند این سه خانوادۀ دشنام را با هم مخلوط کرده و دشنام‌های مختلفی مطرح کنند و حتی به ابداع و اختراع نودشنام بپردازند. این سه نوع کلاً وجود دارد؛ اما اثر دشنام وقتی است که از طرف دیگری بیاید که درواقع هم‌شأن ماست. مثلاً دو اتومبیل‌سوار وقتی به هم می‌رسند و مشکلی بینشان ایجاد می‌شود، اگر به هم دشنام می‌دهند، بدون اینکه همدیگر را شناخته باشند. وقتی مادر و خواهر یا به هر شکل دیگری اصالت خانوادگی را هدف بگیرند یا ازنظر روابط جنسی یا ازنظر ظاهر (مثلاً کوتوله بدبخت) یکدیگر تحقیر می‌کنند، اثر می‌کند؛ برای اینکه تقریباً دوتایشان در یک سطح قرار گرفته‌اند؛ ولی اگر یک بچه هفت‌هشت‌ساله با مردی شصت‌ساله در خیابان این مطالب را بگوید، اثر نمی‌کند؛ برای اینکه از جایی برنیامده که تقریباً مساوی حضور اجتماعی دیگری باشد. پس دشنام وقتی اثر می‌کند که طرفین تا حدودی هم‌سطح باشد، وگرنه آن اثر لازم را ندارد. به همین دلیل هم در زبان فارسی این اصطلاح را داریم: «دهان‌به‌دهان فلان کس نمی‌شوم»؛ یعنی در شأن ما نیست، در سطح ما نیست و دشنامی که بدهد آن‌طور اثر نمی‌کند که دشنامی که هم‌سطح ما بتواند بدهد؛ اما شاید بحث اساسی در مورد جامعه ما این است که قبح و زشتی دشنام دادن تا حدودی از بین رفته است و این هم قدمت تاریخی دارد مربوط به الان نیست. در کوچه و خیابان دیده‌ایم اگر برخوردی بین افراد بشود دشنام‌ خیلی راحت ردوبدل می‌شود. از آن بدتر این در شوخی‌های حتی دوستانه، دشنام ردوبدل می‌شود که اغلب بین مردان رایج است که بیشتر دشنام‌ها هم جنسی و خانوادگی است؛ حتی به خودشان این دشنام‌ها را می‌دهند: «من فلان فلان شده» یا: «توی فلان فلان شده». می‌شود گفت دشنام تبدیل می‌شود به ابزار کلامی روزمره که مثل نقل‌ونبات می‌گردد بین کلمات. آنجایی کمی تعجب برمی‌انگیزد که انسان‌های بسیار سنتی حتی بسیار معتقد به مذهب و حتی مجری اوامر مذهبی، وقتی به عصبانیت می‌رسند یا از خودشان خارج می‌شوند یا کنترل خودشان از دست می‌دهند، هم از دشنام‌ استفاده می‌کنند؛ پس باید تا جایی که ممکن است موشکافی کرد. چگونه است آن‌هایی که به ادب مشخص و متعارف معتقدند و انسان‌های مؤدبی هستند، وقتی عصبانی می‌شوند یا در موضع برخورد قرار می‌گیرند یا به دیگری حمله می‌کنند یا به آن‌ها حمله می‌شود، دشنام می‌دهند. قاعدتاً باید از این‌جور افراد بسیار بعید باشد.

البته نکته‌ای را باید در نظر گرفت، آن هم دشنامی است که دیگری را می‌رنجاند. می‌شود گفت دشنام‌های خیلی رقیق و ضعیفی داریم، مثلاً پدرسوخته که در مرز قرار گرفته‌اند؛ حتی برای تحسین گاهی واژۀ پدرسوخته به کار می‌رود، البته برای دشنام هم به کار می‌رود یا دشنام‌های ضعیف‌تری، مانند بی‌شرف‌ها، حداقل مرز ادب تا حدودی رعایت می‌شود. اندکی دقت که کردم در نقش دشنام یا فحش در زندگی روزمره، به نظرم آمد زیاد ارتباطی به اینکه ما معتقد به سنت یا معتقد به حتی مبانی مذهبی باشیم ندارد؛ حتی کمی متعجب شدم زمانی که دیدم در یک سری از این ویدئوهایی که این‌طرف و آن‌طرف پخش می‌شود، در نسل جدید خانم‌ها هم به‌شدت از این دشنام‌ها استفاده می‌کنند، درصورتی‌که شاید در نسل قدیم حداقل آشکار انجام نمی‌شد و شاید بین خودشان مطرح می‌شد؛ ولی در جمع از زبان یک خانم دشنام‌های سخت جنسی با بردن نام مشخص نداشتیم و نمی‌شنیدیم. از این نظر شاید بررسی میدانی لازم است تا ببینیم چرا بی‌پروایی کلامی به جایی رسیده است که دشنام به شکل خیلی زشت خودش همه‌گیر و عام شده است؛ حتی گاهی عوامل رسمی و دولتی هم در کوچه و خیابان از این دشنام‌ها استفاده می‌کنند علیه مخاطبین خودشان. شاید سطح کلی فرهنگ جامعه هم مانند سطح نوشتاری فرهنگ مردم افت کرده است. نوشته‌ها و گزارش‌ها و مطالبی که در شبکه‌های اجتماعی گذاشته می‌شود غلط‌های بسیاری دارند. سطح نوشتاری مردم فارسی‌زبان به‌شدت پایین آمده، سطح گفتاری بسیار پایین آمده و تعداد دشنام‌ها افزایش یافته است. شاید از همه این‌ها بدتر کمبود واژه است؛ یعنی استفاده زیاد از واژه‌هایی مثل چیز و این‌ها که باعث می‌شود واژه‌های اساسی که ابزار کار زندگی ما هستند، ابزار فرهنگی انتقال فرهنگ ما هستند فراموش شوند. می‌دانیم هر چه واژه‌های یک انسان بیشتر باشند شاخص فرهنگی اوست و هرچه واژه‌های رایج بیشتر باشند شاخص فرهنگ جامعه است. معمولاً انسان می‌تواند با سه هزار کلمه نیازهای خودش را برطرف کند. اگر من را بگذارند در لندن، با سه هزار کلمه می‌توانم زندگی خودم را بگرداندم؛ ولی هر چه تعداد کلمات بیشتر شود، نشان‌دهندۀ عمق فرهنگ من است و می‌توانم وقتی می‌خواهم درباره یک تابلوی نقاشی صحبت کنم، با به کار بردن صد یا دویست واژۀ تخصصی پیامم را خیلی مشخص‌تر نشان بدهم تا فقط بگویم قشنگ است، جالب است، زیباست، رنگ‌هایش هماهنگ است. این‌ها کافی نیست و ممکن است من صد واژۀ دیگر لازم داشته باشم تا به‌طرف مقابل خودم نشان بدهم تابلو از چه کیفیت درخور توجهی برخوردار است. این مشکلی است در زندگی روزمره. وقتی من مرتب واژۀ چیز به کار ببرم و به کرات واژۀ این‌ها را همین می‌شود که شاهدش هستیم؛ مثلاً اینش چیز شد، چیزش آن‌طور شد و فلان و بهمان یا آنچه اسم عام است به جای اسم خاص به کار ببرم. درواقع فقر زبانی آنجایی پیدا می‌شود که ما اسامی عام را مثلاً چیز بگوییم؛ اگر بگویم: «این چیز را از دست من بگیر»؛ یعنی کتاب را از دست من بگیر. چیز را به جای اسم عام به کار بردن درواقع نشان‌دهندۀ فقر فرهنگی است. یکی از شاخص‌هایی که می‌توانیم برای جامعه به کار ببرم و آن را بشناسیم، حتی خودمان را بشناسیم، این است که تعداد واژه‌هایمان چقدر است و چقدر می‌توانیم این تعداد واژه‌ها را در زندگی روزمره، در صحبت با دیگران و در نوشتن به کار ببریم، تا چه حد ظرافت زبانی ما، ظرافت کلامی ما به ما امکان می‌دهد که دقیق‌تر آنچه در دل داریم بگوییم یا آنچه می‌خواهیم نشان بدهیم با واژه‌هایی عمیق‌تر و غنی‌تر نشان بدهیم. به نظر من شکافی فرهنگی است وقتی می‌بینم و می‌شنوم تا چه حد زبان فارسی کوچه و بازار، در کشورهای فارسی‌زبان افغانستان و تاجیکستان فقیر بود؛ مخصوصاً تاجیکستان بعدازاینکه دوران اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را طی کرده بودند؛ چون در آنجا طبیعتاً نقش زبان روس قوی‌تر بود. البته وقتی با استادان دانشگاه صحبت می‌کردم بسیار زبان فارسی انتخاب‌شده با لغات خیلی مشخص و قوی داشتند؛ ولی همین‌که در کوچه و بازار قرار می‌گرفتم می‌دیدم که یک‌سوم واژه‌ها روس، یک‌سوم ازبک و یک‌سوم فارسی هستند که بسیار هم با لهجه مشخصی این‌ها را ادا می‌کردند. واقعاً بدون تعارف متوجه جملات آن‌ها وقتی تند صحبت می‌کردند نمی‌شدم.

بحث من اینجا بیشتر این است که فقر فرهنگی در جامعه و حتی در خودمان را به‌عنوان شاخص نگاه کنیم. یکی از میزان‌ها واژه‌هایی است که با خشونت منتقل می‌شوند؛ مانند دشنام‌های حضوری، دشنام‌های مستقیم و دشنام‌های غیرمستقیم. میزان دیگر کمبود واژه‌ها است، کمبود صفت‌ها، افعال و نام‌ها؛ بیشتر از همه استفاده از واژه‌های فرمولی است که این واژه‌های فرمولی باعث می‌شود نتوانیم و نخواهیم نظر دقیق خودمان را بگوییم. وقتی در زندگی اجتماعی خودمان ده یا بیست عبارت کوتاه یاد گرفتیم و هر جا این عبارت‌های کوتاه را بگوییم، نشان می‌دهد نمی‌توانیم برای هر حالت خاص واژه‌ای مشخص و معتبر استفاده کنیم؛ درنتیجه به سمت فقر فرهنگی می‌رویم و این فقر فرهنگی باعث می‌شود به‌تدریج نتوانیم با فرهنگ گذشته تماس بگیریم و فرهنگ گذشته را به آینده منتقل بکنیم. متأسفانه حتی ممکن است به مرگ فرهنگی هم منجر شود. حال توجه خوانندگان را به نکته‌ای مهم جلب می‌کنم. جمعیت کشور ما هشتاد میلیون نفر است و در طول شاید چهل سال دو برابر شده است. این دو برابر شدن به حدی سریع بوده است که نتوانسته به شکلی درست و با سرعتی مناسب فرهنگ غنی گذشته را به نسل آینده برساند؛ پس اینجا می‌تواند شکافی بزرگی ایجاد شود در مورد نسل بعدی؛ چون امکان دارد حتی همین‌ مقدار هم که این نسل توانسته فرهنگ خودش را بگیرد، نتواند آن را به نسل بعدی منتقل کند.