تاریخ چاپ
خلاصه در روان پژوهی با دکتر حسن مکارمی: بخش سیزدهم (رابطه روانکاوی و فرهنگ) تهیه شده توسط تلویزیون اینترنتی رنگین کمان, بنیاد آزادی اندیشه و بیان امرداد ماه ۱۳۹۷ پاریس
متن محتوای ویدیو
در روانپژوهی: رابطۀ روانکاوی و فرهنگ
با درود و سلام خدمت هموطنان عزیز و فارسی زبانان مهربان.
در سیزدهمین برنامۀ در روانپژوهی سعی میکنم دربارۀ رابطۀ روانکاوی و فرهنگ صحبت کنم و به شکل مصداقی با توجه به گفتوگوی فروید و انیشتین یک کم مسأله را بیشتر بشکافم. همانطور که در بحثهای دیگری مطرح کردم فروید اولین کسی بود که بدن انسان را در فرهنگ گذاشت. او بر اساس اهمیتی که به فرهنگ میدهد تمام آنچه را که ما حول و حوش روانکاوی میبینیم و مبنایش بر روی روانپزشکی قومی، قومشناسی، انسانشناسی و حتی زبانشناسی ساختاری است در قالب دیسیپلینهای مختلف جمع میکند. بعد از فروید ژاک لکان هم این موضوع را با نمادپردازی ادامه میدهد. آنچه اختلاف بین انسان و حیوان است همان نمادپردازی است. ژاک لکان با استفاده از نظریات سوسور، زبانشناس سوییسی، ساختار و کارکرد ناخودآگاه را با توجه به نمادپردازی انسان نشان داد. اما برگردیم به مسأله فرهنگ، فرهنگ آن چیزی است که بر مبنای نمادپردازی انسان به وجود آمده؛ مجموعه دستاوردهایش، دانستههایش، کارکردها و کاربردهایش که از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود. از زمانی که خط به وجود آمده و حتی قبلش تا حدودی با نقاشیهای پیش از تاریخ، توانستیم فرهنگ را نه تنها از طریق شفاهی بلکه از طریق کتبی یعنی از طریق نشانههای دیگر غیر از شفاهی منتقل کنیم. انتقال فرهنگ با علایم کتبی این حسن را داشت که به ما امکان داد فرهنگ را به شکل عمودی و به شکل افقی خودش منتقل کنیم. وقتی اثری را ترجمه میکنیم یک دستاورد تازۀ انسانی را به بقیۀ فرهنگها میرسانیم. این کار در حقیقت به ارتباط فرهنگها به صورت افقی مربوط میشود. انتقال فرهنگ به شکل عمودی هم اینگونه است که وقتی یک نوشتهای مثل شاهکار بزرگوار فردوسی شاهنامه در شصت هزار بیت سروده میشود با استفاده از خط است که نسل به نسل میماند. خوشبختانه زبان پارسی ما به شکلی حفظ شده که میتوانیم امروز شاهنامه را بخوانیم و با فهم، درک، تفسیر و تعبیر آن مشکلی نداشته باشیم. پس در واقع این خط و حتی نقاشی قبل از تاریخ فرهنگ شفاهی را به فرهنگ کتبی تبدیل میکنند و فرهنگ کتبی حسنی دارد که به شکل افقی و عمودی رابطۀ انسانی را گسترش میدهد. طبیعتاً بعد از نمادپردازی به شکل خط، ما نمادپردازیهای دیگری هم اختراع و کشف میکنیم؛ مثل مجموعۀ علائم رانندگی که نمیشود بدون آن رانندگی کرد. رانندگی یکی از پایههای اساسی زندگی اجتماعی امروز است. پس میبینیم غیر از خط و نوشتار، ما فرهنگمان را با مجموعه علامتهایی که میتوانیم به آنها هم به شکلی زبان بگوییم، گسترش میدهیم. مثلاً زبان ریاضی که در واقع خالصترین نوع زبان است برای اینکه تعبیر و تفسیر نمیپذیرد. ما برای بدون تعبیر و تفسیر کردن علم آنها را ریاضی میکنیم. از علوم تجربی شروع کردیم؛ فیزیک و شیمی و مقداری هم در زیست شناسی. بعد مجموعۀ کل دانش آماری ریاضی را بردیم به علوم انسانی. در روانشناسی، انسانشناسی، جامعه شناسی ما از علوم ریاضی استفاده میکنیم. برای اولین بار ژاک لکان روانپزشک و روانکاو فرانسوی از توپولوژی که یکی از مباحث ریاضی است، استفاده کرد که علم همسایگی است. در یکی از برنامههای در روانپژوهی در این مورد هم صحبت خواهیم کرد که مَتِمها در زبان لکان چیست و چرا لکان برای اینکه مفاهیم خودش را بهتر منتقل کند از مَتِمها و توپولوژی استفاده کرد.
پس فرهنگ با نقاشی پیش از تاریخ، خط و علائم دیگری که اختراع کردیم منتقل میشود؛ قبلاً به شکل شفاهی منتقل میشد؛ چون حضور انسان در هستی از طریق شفاهی امکان پیدا میکرد. میتوان گفت که فرهنگ و سنت قبل از کتبی شدن در یکجا قرار گرفته بودند و انتقال دستاوردها، دانستهها از طریق همین سنت و شفاهی بود به شکلی که مثلاً شمنهای پنجاه هزار سال پیش در واقع تمام دستاوردهای انسانی را در خودشان خلاصه میکردند. اگر ما از طریق باستانشناسی شناخت و گسترش امکانات علمی بتوانیم به شناخت درست و کافی برسیم، میتوانیم تمام ریشههای دستاوردهای امروز را در هر دیسیپلین تا شمنها برسانیم. امیدوارم یک روز بتوانیم شبکۀ کاملی از دستاوردهای انسانی و ارتباطشان با هم را بتوانیم کشف کنیم. همانطور که مثلاً داروین توانست تمام موجودات و پیوستگی حیات را از همان ابتدا تا امروز نشان بدهد که چگونه در اثر تکامل و جهشهای ژنتیکی موجودات جدیدی به وجود آمدند. به همین شکل هم میتوان گفت که چگونه از فرهنگهای اولیه، که طبیعتاً باید یکی بوده باشند، فرهنگهای دیگری به وجود آمد و در اثر جنگ و مهاجرت در هم ادغام شدند. دستاوردهای مختلف انسانی چگونه طی مسیر کرد. مثلاً آن چیزی که ما امروز میگوییم کل دستاورد پزشکی در دنیا، چگونه از راههای مختلف فرهنگی از بقراط شروع میشود میآید، چگونه بوعلی سینا به آن جهشی میدهد و میآید در اروپا رشد پیدا میکند. حتی میبینیم بعدها هم آنچه در قسمتهای آسیایی مانده بوده به نام طب گیاهی یا طبهایی که به شکل ماساژ است و حتی طب سوزنی به هم ارتباط پیدا میکنند و متوجه میشویم چرا طب سوزنی هم مفید و مؤثر است. در واقع اگر از روی طب نگاه کنیم؛ بهعنوان مثال میتوانیم از آنچه امروز اتفاق میافتد؛ یعنی طب سوزنی برای عمل جراحی بدون بیهوشی استفاده کنیم. در بیمارستانهای فرانسه امروز تقریباً بیست درصد جراحیهای یا با هیپنوز است یا با طب سوزنی؛ یعنی حتماً بیهوشی عملی لازم نیست. با استفاده از باستانشناسی شناخت میبینیم چگونه اینها در هم ادغام میشوند، چگونه از جاهای مختلف میآیند، دوباره در هم ادغام میشوند و شکل میگیرند. در واقع باستانشناسی شناخت باید در همۀ موارد جلو برود تا ما متوجه این یکپارچگی فرهنگی بشویم. وقتی که فروید مسائل ساختار و نگاهش به ناخودآگاه و مراحل شکلگیری آن را با استفاده از مفاهیم اسطورهای عقدۀ ادیپ، نارسیسم یا خودشیفتگی و اروس یا عشق تشریح میکند، به این نتیجه میرسیم که او متوجه این مسأله بوده که ساختار اصلی روان ما بیشتر تحت تأثیر دنیای شفاهی یا همان اسطورهها است. تقریباً میتوان اینطور گفت که آن قسمت ناخودآگاه کودک که تا هفت- هشت سالگی شکل میگیرد زمانی است که هنوز کودک به دنیای کتبی وارد نشده و ناخودآگاهش با توجه به واژهها، سلسلۀ واژهها و ارتباط واژهها – آن هم بیشتر قسمت دال - شکل میگیرد. یعنی در واقع فرهنگ شفاهی، فرهنگ اسطورهای، حضور انسان در هستی، حضور سنتی انسان در هستی و در زبان مادری نقش بزرگی در شکلگیری هویت اصلی ما دارد؛ بدون اینکه خود ما بدانیم.
به هر حال قصدم اینجا این است مقداری مصداقیتر دربارۀ فروید و فرهنگ صحبت کنم. در سال 1932 یعنی سالهای بین دو جنگ جهانی، انیشتین که تجربۀ جنگ اول را پشت سر گذاشته، در نامهای که به زیگموند فروید مینویسد نگرانیش را از وقوع دوبارۀ جنگ بیان میکند؛ زیرا او در این سال بوی جنگ جدیدی را میشنود. انیشتین میگوید: «آقای فروید عزیز، آیا در مقابل فاجعۀ شوم جنگ راه نجاتی برای بشر وجود دارد؟ چرا باید انسانها اینطور بیرحمانه همدیگر را بکشند؟ چرا تمام کوششها برای صلحِ پایدار به شکست منجر شده است؟ چرا انسانها اینقدر خونخوار و بیرحم شدهاند؟ چرا مردم اجازه میدهند دیکتاتورهای جانی و دیوانه از احساسات آنان سوء استفاده کنند و آنها را به مرز جنون برسانند و وادار به کشتن همسایگان خود کنند؟ آیا رشد روان انسان را میتوان در جهتی هدایت کرد که توان مقابله با جنون نابودی و نفرت را داشته باشد؟»
اگر علاقهمند باشید این پرسش و پاسخ به زبان فارسی ترجمه شده است و میتوانید آن را در اینترنت پیدا کنید. من اینجا خیلی خلاصه سعی میکنم که بگویم پاسخ فروید به این سؤالهای اساسی چه بود. اولاً فروید مطرح میکند که هیچ کدام از غرایز انسانی بهطور جدا و تنها عمل نمیکنند. مثلاً غریزۀ محبت و عشق تنها نیست، پشتش غریزۀ نفرت و مرگ و ویرانگری هم وجود دارد. فروید مثال میزند وقتی که عشق میآید، فرد عاشق درست است که یک معشوق دارد و عاشق آن معشوقش میشود اما اگر عشاق دیگری هم به این معشوق نظر داشته باشد، عاشق اولی از آنها متنفر میشود. یعنی در عمل، عشق هم تنها نیست؛ زیرا آن سوی دیگرش که نفرت و دشمنی است، آن هم با عشق زاده میشود. یعنی همیشه غرایز دو سویه هستند. او میگوید ما به چه شکلی میتوانیم عقل را به جایی بیاوریم که به نفرت و دشمنی و خونخواری و دیگرکشی و دیگرستیزی غلبه پیدا کند؟ آیا انتظار بهجایی است که ما بخواهیم مردم جهان برای همیشه صلح طلب شوند؟ در حقیقت فروید با این پرسش، پاسخ انیشتین را میدهد و این بحث را مطرح میکند که تنها راهی که برای ما وجود دارد تا بتوانیم در مقابل آن قسمت منفی غریزههایی که دشمنی، خونخواری و دیگرستیزی است بایستیم و به جای آن محبت و عشق و دوستی را برپا کنیم این است که به مسألۀ فرهنگ توجه کنیم. در اینجا لازم است به مدلسازی فروید اشاره کنم. فروید از کارکرد روان انسان، دو مدلسازی دارد. من به این قسمت از مدلسازی او میپردازم که میگوید روان انسان چون سیستمی رفتار میکند که سه پاره دارد؛ نهاد، من، من برتر. نهاد همان گوریلی است که در ما وجود دارد؛ یعنی آن قسمتی که ما را جزء همان پنج دسته میمونهای بدون دم یا میمونهای بزرگ قرار میدهد: گوریلها، شامپازهها، اورانگوتانها و ما. 98درصد ژن ما با شامپازهها یکی است. در واقع نهاد این است. بر روی این نهاد یک من برتر زاده میشود که آن فرهنگ ما است. آن قسمت فرهنگی ما است که با نمادپردازی شروع میشود و میتوانیم با نمادپردازی دستاوردهای خود را به دیگران منتقل کنیم و در ما نهادینه شود. فرهنگ با من برتر در نهاد ما، نهادینه میشود، جای میگیرد و ما آموزش میبینیم. مجموعۀ بایدها و نبایدهای ما شکل میگیرد. یاد میگیریم چگونه خودمان را سیر کنیم، چگونه غذا را پیدا کنیم، چگونه با دیگری سر کنیم و چگونه بر عصبانیت و خشم خودمان غلبه کنیم. در میان نهاد و من برتر، فروید از منی صحبت میکند که این من در هر لحظه بین این دو تا تصمیم میگیرد. او مثال می زند که ما وقتی گرسنه هستیم و از مقابل یک شیرینی فروشی که شیرینیهایش را در معرض تماشا گذاشته رد میشویم؛ به این علت نمیایستیم و یک شیرینی برنمیداریم که با فرهنگ کنترل میشویم. برای اینکه این شیرینی از آن ما نیست و باید آن را بخریم. اگر بخریم از آن ما میشود و میتوانیم آن را بخوریم. پس در واقع این فرهنگ است که میتواند آن قسمت از نهاد ما را که به سمت نفرت، دیگرکشی و حتی نسلکشی، میبرد کنترل کند. از نظر فروید تنها امیدی که ما داریم این است که با افزایش فرهنگ -که آن هم یک روزه حاصل نمیشود- در دنیا، فرهنگ بکاریم، فرهنگ را رشد بدهیم. دانش، علم و آنچه دستاوردهای فرهنگی است، مجموعۀ هنر، افزایش هنرهای تجسمی، شعر، ادبیات، سینما و آنچه که انسان را در پوشش یک فضای فرهنگی قرار میدهد میتواند ما را به یک گشاده دستی ذهنی برساند. هر چه فرهنگ غنیتر، قویتر و ابعادش وسیعتر باشد، طبیعتاً انسانی که در آن فرهنگ رشد میکند با مدارای بیشتری با دیگری برخورد میکند. به همین دلیل است که فروید مفهومی را مطرح میکند به نام سوبلیمسیون، یا به شکلی بالابر شدن فرهنگی. فروید این اصطلاح را از شیمی گرفته است. وقتی در تجزیه و ترکیبهای شیمیایی بعضی مواد روی هم اثر میگذارند بخاری از آنها متصاعد میشود. بحث فروید بر سوبلیمسیون این است که بدن ما را بهعنوان یک کارخانه نگاه میکند که این کارخانه در واقع در خدمت فرهنگ قرار میگیرد. روان ما در خدمت کارخانه نیست، برعکسش میکنیم، یعنی به مرحله سوبلیمسیون یا تصاعد یا بالابر شدن فرهنگی میرسیم. خوشبختانه خود واژۀ فرهنگ در زبان فارسی این مزیت را دارد، فر همان فرا است، بالا است. فرهیخته، فر و شکوه و هنگ؛ یعنی مجموعه. فرهنگ یعنی آن مجموعهای که بالا است و این شاید امتیاز زبان فارسی باشد که میشود فرهنگ را به این زیبایی با واژۀ فرهنگ نشان دهد؛ فرهنگی که اساس بحث ما است، اساس حرکت انسان است و اساس اختلاف انسان با حیوان.
سوبلیمسیون یا تصاعد در زبان فروید تنها راه و چاره است و حتی بحثی که فروید در مورد نتیجۀ یک روانکاوی مطرح به همین تصاعد برمیگردد. وقتی فرد به روانکاو مراجعه میکند، باید در طی مراحل مختلف روانکاوی به این سوبلیمسیون یا همان تصاعد برسد؛ یعنی مراجع باید بتواند به جایی برسد که در واقع فرهنگش به او دستور بدهد، نه نیاز حیوانی او. آن نیاز حیوانی میتواند با نفرت آغشته شود و دست به کشتارهای آنچنانی بزند. اگر این فرهنگ و سوبلیمسیون، قدرت پیدا کند و بتواند به عامل اصلی فرهنگها، عامل اصلی ارتباطات انسانی دست یابد به مدارا کردن با ددیگران منجر میشود. شاید پاسخ انیشتین را فروید به این شکل خلاصه میکند که باید در پیشبرد فرهنگ بکوشیم؛ برای اینکه در واقع راز و راه نجات افزایش فرهنگ است. باز هم برگردیم به فردوسی بزرگوار که
توانا بود هر که دانا بود/ ز دانش دل پیر برنا بود
و این جوان نگه داشتن دل و توانایی با همین دانش حاصل میشود. یعنی این فرهنگ است که میتواند ما را نجات بدهد. جامعهای که به فرهنگ آغشته است؛ فرهنگی که محصول سوبلیمسیون یا تصاعد است، سبب میشود مجموعه شهروندانی که در آن فضا زندگی میکنند به مدارا برسند. اگر برگردیم به جامعۀ خودمان، ایرانِ عزیزِ امروزِ خودمان، میبینیم که فرهنگ، دانستن و باز شدن ذهن نقش ویژهای در مبارزه با خرافات دارد. داستان زیبا و تأثیرگذاری روایت میشد که بهخوبی جهل را نشان میداد: شخصی وارد روستایی شد و گفت که من بهتر از باسواد شما دانش دارم. آن شخص به فرد باسواد گفت بنویس مار و او هم نوشت. بعد آن شخص عکس مار را کشید و به مردم گفت کدامیک از اینها مار است و مردم گفتند عکسی که تو کشیدی. طبیعتاً ما امروز وظیفه داریم که به هر شکل و به هر زبانی فرهنگ نوشتار، فرهنگ مدارا را، فرهنگ دانش و علم، فرهنگی که محصول صدها هزار سال تلاش انسان است و همان فرهنگی که ما را از غار تا کره ماه برد را اساس قرار بدهیم و فرهنگ شفاهی را بهتدریج به سه کنج ببریم و فرهنگ کتبی جهانشمول را به جایش بنشانیم.