تاریخ چاپ
خلاصه در روان پژوهی با دکتر حسن مکارمی: بخش سی و پنج (رابطه بین عرفان و روان ) تهیه شده توسط تلویزیون اینترنتی رنگین کمان, بنیاد آزادی اندیشه و بیان خرداد ماه ۱۳۹۸ پاریس
متن محتوای ویدیو
در روانپژوهی: رابطۀ بین عرفان و روان
با سلام خدمت همۀ عزیزان، هموطنان گرامی و پارسیزبانان جهان.
برنامۀ در روانپژوهی شمارۀ سی و شش مناسب است که بحث هفت وادی عرفان را ادامه بدهم. در برنامۀ پیش کوشیدم بحث همخوانی مرحلۀ اول عرفان؛ یعنی طلب را با مبحث انتقال در روانکاوی توضیح دهم و بهطور خلاصه گفتم که وادی طلب در هفت وادی عرفان به این معنی است که فرد زمانی میتواند وارد این مرحله شود که حداقل نیازش به خواهش و خواهشش به طلب تبدیل شده باشد.
عرفای ما بهتدریج و بر اساس تجربه پی بردند که بدون طلب و درخواست امکان انتقال نیست؛ به عبارتی بدون طلب ممکن نیست کسی وارد وادی عرفان شود و به قولی از او دستگیری شود. در مراحل روانکاوی هم بدون طلب، بدون اینکه فردی بخواهد کاری به انجام نمیرسد. خواستن یعنی خواهش.
از کودکی میآموزیم که در سیر حرکت روانی انسان معمول، بدن نیاز به خواستن دارد. این نیاز حاصل یک کمبود است. اگر کمبود نباشد نیاز پیدا نمیشود. پس از کمبود، نیاز ایجاد میشود و نیاز تبدیل به خواهش و خواهش تبدیل به طلب میشود؛ یعنی مشخص، دقیق و روشن میشود. طلب یعنی درخواست. خواستِ درخواست. کودک امکان پاسخ ندارد و پاسخی از طرف مادر یا دیگرانی که در حول و حوش او هستند داده نخواهد شد. به همین دلیل است که ما بهتدریج توانستیم نماد سازی کنیم. در واقع روی دیگر نماد صدا، حرکت، ژست یا هر شکل علامت و نشانهای است که روی آن، نشانۀ ظاهری آن است؛ مانند: نوعی رنگ، کلام، ژست، گریه است و پشت آن خواهشی است از روی نیازی که بر کمبود استوار شده است. در کارکرد روان و عمدتاً ناخودآگاه انسان این را تعریف میکنیم. نظریه این است. وقتی نگاه میکنیم میبینیم که در عرفان هم، وادی اول، وادی طلب؛ یعنی قبل از وادی عشق.
عرفای ما با مطالعهای که روی روان انسآنها در طول تاریخ کردند به این نتیجه رسیده بودند که آن فردی موفقتر است که با طلب آمده باشد؛ یعنی درون خود یک درخواست و خواهش دارد و اسم آن را هم دستگیری گذاشتهاند. دستگیر یعنی دست من را بگیر. و این در واقع باید همراه با طلبی باشد؛ زیرا همینطوری هر کسی از این کوچه رد شد طلب دستگیری نمیکند. کسی که میآید، در میزند و درخواستی دارد، خواست و خواهش او به درخواست تبدیل شده است، به طلب تبدیل شده. این فرد ممکن است بتواند وارد مرحلۀ دوم شود. عرفا نام مرحلۀ دوم را عشق میگذارند و اتفاقاً در مراحل روانکاوی هم ما مرحلۀ اول را انتقال میگوییم. انتقال در واقع مجموعهای است از طلب و عشق. خود فروید مطرح میکند که کار روانکاو بر پایۀ عشق است و وقتی این بحث را میشکافد، مطرح میکند که به هر گونه که انسان رشد کند و به شهروند تبدیل شود یا هر مدلی و الگویی را که ما نگاه کنیم به عشق برمیگردد مانند یگانگی فرزند و مادر. هر نوع عشقی مدلش را از همین عشق مادرانه اقتباس میکند حتی همین عشق توحیدی و یگانگی. بعد بهتدریج در اثر حضور پدر و خواهش مادر نسبت به پدر، نگاه و توجه مادر نسبت به پدر، بهتدریج کودک به مرحلهای آیینگی میرسد و از مادر فاصله میگیرد و به خود میرسد. یعنی بهتدریج بر حضور خود اشراف پیدا میکند. من بهتدریج ساخته میشود و حضور پیدا میکند. ابتدا ساخته میشد، و در مرحلۀ بعد حضور پیدا میکند.
پس میشود گفت مرحلۀ انتقال در روانکاوی، یعنی وقتی که فردی در مقابل روانکاوی طلبی را مطرح میکند. آن هم به این شکل که معمولاً فرد جایی شنیده که باید برود و روی خودش کار کند تا شاید بتواند کمی زندگیاش را بهتر کند. خلاصه این است. مسألۀ درمان به آن شکل در روانکاری مطرح نیست. در روانکاوی از یک نقطهای به نقطۀ دیگری میرویم که زندگی بهتر شود. ساز و کار ما، ساز و کار روانی ما، اینگونه است که با حرکت زندگی مناسبتر خودش را تطبیق میدهد. اولین قدم در این مسیر این است که فرد روانکاوی را پیدا کند و برود جلو و بگوید من میخواهم بیایم و ببینم درون من چه میگذرد. این حرکت اول را اگر طلب بدانیم، حرکت دوم که به آن انتقال احساس میگویند این است که اگر این فرد، به روانکاو انتقال احساس پیدا نکند طبیعتاً نمیتواند او را بهعنوان سنگ صبور، یا کسی که میشود پیش او درد دل کرد، آن هم مدتهای زیاد، انتخاب کند. باید به شکلی این رابطۀ انتقال صورت بگیرد. خلاصۀ آن این است که فرد باید در مقابل روانکاوش بهگونهای حرف بزند که انگار دارد با خودش حرف میزند. من با خودم سخن میگویم. اگر به این روانی و سادگی و بدون هیچگونه جلوگیری و واپسزدن با روانکاو صحبت کند به خصوص اگر روی تخت خوابیده باشد، خودش را بهتدریج رها میکند و احساس آزادی مییابد و اعتماد و علاقهاش به روانکاو بیشتر و بیشتر میشود و طوری حرف میزند مثل اینکه دارد با خودش حرف میزند. این حالت در واقع همان مرحلۀ انتقال است. در این مرحلۀ انتقال که انتقال احساس است فرد مراجعۀ خودش را گاه در رابطه با مادر میبیند؛ یعنی روانکاو را گاه به در جای مادر میبیند و گاهی بهعنوان نزدیکترین دوست. در این حالت روانکاو در جایی قرار میگیرد که گویی مورد عشق واقع شده، مورد انتقال احساس واقع شده است. یک انتقال متقابل هم داریم یعنی روانکاو هم با مراجعه کننده در یک رابطۀ خاصی قرار میگیرد. اگر روانکاو در این رابطۀ خاص قرار نگیرد، آن حالت تقریباً یگانگی روانیای که در آن مدت باید ایجاد بشود تا سبب شود که کار بیاید، حرف و سخن بیاید، ناخودآگاه خودش را بشکافد و کار بکند، صورت نمیگیرد. پس میبینیم که مرحلۀ انتقال یعنی همان مرحلۀ عشق در عرفان.
عرفا شاید به خوبی تشخیص دادند که فرد بعد از طلب باید وارد مرحلۀ عشق شود. در این مرحله موضوع مورد عشق مهم نیست یعنی معشوق مهم نیست بلکه حالت عاشقی مهم است. بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم. من بندۀ عشق هستم، بندۀ الله نیستم؛ عبدالله نیستم. در آن جهان اگر بندگی عبدالله بودن است، و اگر بندگی الله در جهان برای من مزایایی داشته باشد، من آن مزایا را نمیخواهم؛ چرا که بندگی عشق مرا از همه چیز بی نیاز کرده است. پس مهم نیست که معشوق چیست، یا کیست، هر کسی میخواهد باشد، هر چیزی میخواهد باشد، من به آن حالت عاشقی علاقهمندم. این در واقع مثل همان رابطهای است که قرار است بین فرد مراجعه کننده و روانکار به وجود بیاید. اگر واقعاً روانکاو نتواند نظر فرد را جلب کند به شکلی که مورد وثوق و اعتماد قرار بگیرد، کار ادامه پیدا نمیکند.
مرحلۀ بعدی ما در عرفان وادی معرفت و شناخت است. این مرحله را تقریباً میتوان به این شکل مطرح کرد که در مراحل روانکاوی با خود سخن گفتن، خود واژهها را بیرون ریختن، خود درد دل کردن، خود تداعی آزادی که پشت سر هم مثل یک سری رشته بیرون میآید که گاهای خود فرد سخنگو را هم، شگفت زده میکند که من هستم که این مطالب را دارم میگویم! در این حالت است که فرد صدای خودش را میشنود و بهنوعی بر خود معرفت پیدا میکند؛ به عبارتی ناخودآگاه جایی را شکوفا میکند و به سخن وامیدارد که فرد بر آن آگاهی ندارد. گویی فرد مراجعه کننده در خواب، خوابهایی را میبیند، در بیداری رؤیاهایی را میبیند، فانتزیهایی را میبیند که وقتی اینها را روی تخت مطرح میکند و پشت سر هم میگذارد از یک خواب به خواب دیگری میپرد، از یک رؤیا به رؤیای دیگری، از زندگی روزمره و مشکلات آن به آرزوها و به خواهشهایش میرسد، از کودکی برمیگردد به سنی که دارد و آرزوهایش برای آینده، از امروز برمیگردد به کودکی، از اتفاقاتی که امروز افتاده است به یاد پنج سال پیش میافتد، از پنج سال پیش میرود در یک خواب. این حرکت دورانیای که به طور دائم در سخنان بدون وقفۀ تداعی آزاد فرد روی تخت صورت میگیرد در واقع کاری جزء این ندارد که فرد مراجعه کننده را از دست نقابها و ماسکها رهایی دهد. پس در این پروسه بهتدریج این نقاب کنار میرود و فرد به معرفتی در خصوص خود میرسد و به ناخودآگاه خودش آگاهی پیدا میکند، به عدم شناخت یک قسمت از خودش آگاهی پیدا میکند. من چرا این کار را کردم؟ من چرا این حرف را زدم؟ چرا امروز اینطور شد؟ چرا همان روزی که مهمان دارم من باید کلید را در اتومبیل جا بگذارم و نتوانم پذیرایی کنم؟ چرا من این ازدواج را قبول و یا رد کردم؟ چرا در زمانی که میتوانستم نخواستم بچهدار شوم؟چرا؟ در حقیقت همۀ این چراها، تعجب فرد است نسبت به کارهای خودش. در این مرحله ما وارد فاز مقاومت میشویم؛ زیرا نقابها بهتدریج شکل میگیرند و از کودکی در جان و روح ما نفوذ میکنند به همین دلیل فرد برای برادشتن آنها دچار مشکل میشود. ناخودآگاه هم به همین شکل ساخته میشود. در جان مینشیند و بیرون آوردن آن با یک سری مقاومت روبهرو میشود ولی اگر روانکاو کار خودش را بداند و فرد بهشکل جدی در مرحلۀ انتقال باشد بهتدریج مقاومت او شکسته میشود و این شکسته شدن مقاومت جز اشراف و معرفت برای فرد، چیزی را به همراه ندارد. در این مرحله فرد با شکل، رنگ و بو و هویتِ ناخودآگاه خودش روبهرو و آشنا میشود، بهشکلی که دوباره با آن هویت درونی و اصیلی که در سالهای اول زندگی در فرد شکل گرفته است روبهرو میشود؛ به عبارتی با کودک درون خویش آشنا میشود و با آن تعامل پیدا میکند. در مرحلۀ عبوز از مقاومت، فرد با روان ناخودآگاه خویش که برایش ناشناخته بود آشنا میشود و به آن معرفت مییابد؛ یعنی میفهمد این منم که میروم اما این تویی که میبریام. این خلاصۀ حرکت انسان؛ چون دریا که در خیال خویش موجی دارد و خس پندارد که این کشاکش از اوست. به هر حال آنچه را که انجام میدهیم و خیلی باعث سربلندی ماست، که من این موفقیت را پیدا کردم، اینجا رفتم اینطور شد یا آنطور شد، در واقع مقدار بسیار زیادی از آن از هویت و خواهش عمیق ناخودآگاه ما بیرون میآید. اهمیت این هفت- هشت سال کودکی تا این حد زیاد است که میتوان گفت ما تمام عمر روی همان سوار میشویم و با همان موتور و نیرو جلو میرویم.
در ادامۀ روانکاوی به حالت مدارا میرسیم؛ یعنی من بعد از اینکه بر ناخودآگاه خویش معرفتی یافتم با آن آشتی میکنم، آن را میشناسم و خودم را با آن تطبیق میدهم بهگونهای که بعد از آن میتوانم بگویم من به شهروندی تبدیل شدهام که مشکلات خودم را قبول میکنم و میپذیرم که مانند دیگران، مشکلات، امکانات و تواناییهایی دارم و مثل دیگران تلاش میکنم که در وضع موجودی که در آن زندگی میکنم بهگونهای در یک مثلثی خودم را قرار دهم که نتیجۀ یک روانکاوی خوب است. البته هر کدام از ما بدون روانکاوی هم میتوانیم تلاش کنیم به این مثلث برسیم که اضلاع آن عبارتند از تواناییهای من، علایق من و نیاز جامعه. یعنی من اگر کاری را بتوانم انجام بدهم، دوست هم داشته باشم ولی نیاز جامعه نباشد، انجام نمیدهم. مثلاً دربارۀ کیمیاگری میتوان گفت که جامعۀ امروز به کیمیاگری نیاز ندارد. کسی نمیآید کیمیاگر استخدام کند. کسی هزینۀ مالی نمیگذارد. یک نفر میتواند در منزل خودش در یک روستا بیاید یک کورۀ کیمیاگری درست کند و سعی کند از آن متونی که مانده است ببیند چگونه میتواند استفاده کند و ادامه بدهد مسألۀ کیمیاگری را ولی هیچ درخواست اجتماعی برای آن نیست. ولی اگر هر کدام از ما در یک مملکتی که زبان آنها انگلیسی نیست، میتواند بگوید که من میتوانم انگلیسی درس بدهم چون به آن احتیاج است. پس اگر کسی هم به درس دادن یک زبان خارجی علاقهمند باشد و توانایی انجام آن را داشته باشد، چون جامعه به آن نیاز دارد او را استخدام میکنند و همین امر سبب میشود فرد مورد نظر به درآمدی دست یابد و خودش را به عنوان یک شهروند در جامعه تثبیت کند. پس در واقع میتوانیم بگوییم که مراجعه کننده بعد از مرحلۀ مقاومت، معرفتی پیدا میکند و تلاش بعدی او این است که بهشکلی در زندگی اجتماعی، با خواهش درونی ناخودآگاه خویش تعامل کند تا بتواند در آن جامعه خودش را در آن مثلث قرار بدهد؛ و به عبارتی بر توانایی، علایق و نیاز جامعه معرفت مییابد. در اینجا فرد به سوپلیماسیون، سوپلیمیشن یعنی فرافرهنگی شدن میرسد؛ یعنی تمام آنچه را که در زندگی به عنوان لذت، آرمان و مطلوب میشناسم به از اینجا به بعد من مربوط شود. یعنی اینکه بدن کارخانهای است در اختیار فرهنگ. اگر به آنجا برسم یک انسان فرهنگی شدم و آنجا است که شاید بشود گفت که هدف اساسی یک روانکاوی است و این یک حرکت انسانی است که ما به آنجایی برسیم که تن آدمی شریف است به جان آدمیت/ نه همین لباس زیباست نشان آدمیت. در این حالت روانکاو گویی پادشاهی است که لباسی نو و تازه به کسی ببخشد. بله تن آدمی شریف است به جان آدمیت. اگر جانی در آن باشد، اگر فرهنگی باشد به این تن. اگر این تن شرافتی پیدا کند، عزیز و قابل توجه میشود. ولی اگر که فقط ظاهر را داشته باشیم در واقع مورد توجه نیست. بدین ترتیب اگر جلو برویم، میبینیم که ادبیات و فرهنگ عرفانی ما، ما را به جایی هدایت میکنند که بتوانیم به فرهنگ برسیم. در این مرحلهای در واقع پس از اشراف بر آن ناخودآگاه، ما خودمان را با جامعه تنظیم میکنیم و هویت خودمان را میسازیم و شهروندی مفید برای خودمان و دیگران میشویم و سعی میکنیم به خواهشهای خودمان جواب درستی بدهیم. بعد از این دیگر شاید مشکل باشد که وادیهای استغنا، توحید، حیرت، فقر و فنا را بتوانیم با مراحل روانکاوی تطبیق بدهیم. شاید بتوانیم مدارا را بهنوعی با استغنا همراه بگیریم. این یک نوع پذیرش تواناییها و عدم تواناییهای ما است. شاید استغنا ما را به نیازی برساند که از آن توهم، زیاده طلبی و کم طلبی بیرون بیاییم و به شکل یک طلب متعادل با خودمان و جامعه مدارا کنیم. در مورد حیرت باید گفت شاید بعضی وقتها در مراحل روانکاوی، وقتی که ما از نظر شناخت به ناخودآگاه خودمان تا حدودی نزدیکتر میشویم، ممکن است دچار مقداری حیرت شویم که من کی هستم و چهکاره هستم؛ یعنی در واقع به ذات انسانی خود نزدیک میشوم که من اینجا چه کار میکنم. روزها فکر من این است و همه شب سخنم/ که چرا غافل از احوال دل خوشتنم/ از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود/ به کجا میروم آخر ننمایی وطنم؟!