تاریخ چاپ
خلاصه در روان پژوهی با دکتر حسن مکارمی: بخش بیست و هشتم (رابطه بدن و روان ۲) تهیه شده توسط تلویزیون اینترنتی رنگین کمان, بنیاد آزادی اندیشه و بیان اسفند ماه ۱۳۹۷ پاریس
متن محتوای ویدیو
در روانپژوهی: رابطۀ بدن و روان2
با سلامی دیگر به هموطنان عزیز و پارسی زبانان جهان.
در این جلسه سعی میکنم رابطۀ بین بدن و روان را تشریح کنم. تشریح این رابطه به قول قدما سهل و ممتنع است چرا که در ابتدا خود را راحت مینمایاند اما هر چه پیش میرویم بهتدریج پیچیده پیچیده میشود. شاید دلیل عمدۀ آن این باشد که ما از سلولهای تکیاختهای شروع کردیم و این سلولهای تک یاختهای بهتدریج چند سلولی شدند و به ترتیب آمدیم تا به مسألۀ اعصاب که رابط بین قسمت تصمیمگیری بدن و بدن شد رسیدیم. به عبارتی با این سلسلۀ عصبی که هم اطلاع را از بدن به نهاد تصمیمگیری میبرد و هم فرمان را به پیرگها باز میگرداند روبهرو شدیم. به این شکل رابطۀ بسیار بسیار نزدیک و میکروسکوپی بین اعضای مختلف بدن و قسمت تصمیمگیرندۀ ما ایجاد شد. با ایجاد شدن این رابطه، طبیعتاً این بحث پیش آمد که ما چگونه روان را از بدن جدا کنیم. به همین دلیل میگوییم پزشک متخصص مغز و اعصاب؛ زیرا مغز بهعنوان قسمت فرماندهی و اعصاب هم بهعنوان قسمتی که هم برای اطلاع خبر میآورد و هم پاسخ سیستم فرماندهی را به بدن برمیگردانند. جدا سازی تن و روان بهنوعی قطعه قطعه کردن بدن انسان بهشکلی نمادین است. ما بدن را بهطور نمادین قطعه قطعه میکنیم. اگر مفهوم روح در زبان زبان یونانی را به معادل فارسی آن یعنی روان برگردانیم میبینیم که این مسأله ما را فوراً به این موضوع میکشاند که اگر نام روان را مغز بگذاریم پس بدن را باید آن چیزی نام نهیم که غیر از مغز است و در اینجا دچار مشکل میشویم برای اینکه این وسط اعصاب هستند که به روان داده میبرند و فرمان را از روان میآورند. پس اینجا مرز مشترکی بهعنوان جای سوم بدن پیدا میشود. بدن، قسمت فرماندهی بدن و سلسلۀ عصبی که واسطۀ بین این دو تا است.
بهطور معمول میتوانیم بگوییم که سلسلۀ عصبی کار خود را خوب انجام میدهد مگر اینکه بنا به دلایلی آسیب جدی ببیند. بهعنوان مثال آسیبهایی که ستون فقرات ما را دچار مشکل کند و به ان فشار وارد نماید. در این صورت سلسلۀ عصبی ممکن است اطلاعات بیموردی را به مرکز فرماندهی بدن برسانند که مثلاً پا درد میکند در صورتی که این پا نیست که درد میکند، بلکه این عصبهایی که از پا به سمت قسمت تصمیمگیری بدن میروند دچار مشکل شدهاند. حالا اگر از قسمت استثنایی بگذریم، در حالت کلی بدن یک قسمت فرماندهی و یک سلسلۀ عصب دارد که بین این دو تا رابطه برقرار میکند. حالا اگر بخواهیم این مسأله را در دنیای روانپژوهی بیشتر بشکافیم باید توضیح بیشتری بدهم. اگر در دنیای روانپزشکی که مسألۀ دارو مطرح میشود دقت کنیم در مییابیم که بهطور کلی این داروها طبیعتاً اثر شیمیایی روی فعل و انفعالات بدن دارند. برای تأثیر اثر شیمیایی، باید دارو را به سیستم گوارشی وارد کرد تا جذب خون شود و از راه خون به ناحیۀ مغز، مخچه و بقیۀ نقاطی که در مجموع قسمت فرماندهی را تشکیل میدهند برسد و تأثیر خود را بگذارد.
در اینجا خواهیم دید که رابطۀ دیگری هم ایجاد میشود که یک رابطۀ شیمیایی است. مثلاً کسانی که مشکل خواب نمیتوانند در خواب اکسیژن لازم را به بدن از جمله مغز برسانند و در نتیجه آن قسمت فرماندهی دچار مشکل میشود. در این حالت میبینیم که فرد عملاً دچار مشکلاتی مانند فراموشی و افسردگی میشود زیرا خوب نتوانسته بخوابد یا نتوانسته به اندازۀ کافی به بدنی که حرکتی ندارد اکسیژن برساند. پس اینجا به رابطۀ شیمیایی سلسلۀ اعصاب و هاضمه با مغز و اکسیژن رسانی ششها میرسیم. بعد به رابطۀ دو بعدی دیگری بین بدن و قسمت فرماندهی بدن میرسیم که آن مسألهی خون رسانی و رساندن اکسیژن به سلولها است.
با بررسی این موارد خواهیم دید که موضوع به همین سادگی نیست. هرگاه کمی جلوتر برویم خواهیم دید که نوع تغذیه و امکان تنفس ما در هوای آلوده یا در هوای مناسب، روی مجموعۀ آن چیزی که بهعنوان دستگاه فرماندهی بدن اثر مستقیم میگذارند.
با این تفاسیر درمییابیم که چندان ساده نیست که اینها را از هم جدا کنیم. اما باید گفت که در خود قسمت فرمانده برخی فرمانها به شکل شیمی به بدن داده میشود و ما هیچ کنترلی روی آن نداریم؛ مثل مسألۀ ترسیدن و رابطۀ بین آن و پریدن رنگ رخسار است. یا مسألۀ بین عشق و سرخ شدن چهره در زمان عاشقی. یا مسألهای که وقتی که ما در ذهن تناقضی، پارادوکسی ایجاد میشود و ما را عصبانی میکند. این مسأله در روابط جنسی هم حضور دارد چرا که نیاز، خواست و پذیرش دیگری در رابطۀ جنسی، روی اعصاب مربوط به رابطۀ جنسی اثر میگذارد. در این حالت به رابطۀ دیگری میرسیم که میتوان به آن رابطۀ سوم گفت و آن مجموعۀ آنزیمها و هورمونهایی است که در خون ترشح میشوند و از کنترل ما خارجند. این ترشحات درونریز در بدن اثراتی ایجاد میکند و ما تنها اثرات آن را در بدن خود میبینیم.
در ادامه میبینیم که میتوان خارج از بدن، روان، سلسلۀ عصبی، مسألۀ غذا دادن، رابطۀ شیمیایی و اکسیژن رسانی مغز ما، رابطۀ دیگری را هم در نظر گرفت که عمدتاً به شکل خودکار است و میتواند احساسات، عواطف و عکسالعملهای ما را تحت تأثیر قرار بدهد. در این زمینه باید گفت که شاید قسمت عندهای روان بیچارۀ ما در این رابطه نقشی ندارد. مثلاً در عصبانیت وقتی که کار بالا میگیرد و ما در شرایط ویژهای دست به اعمالی میزنیم که در حالت طبیعی آن رفتار را نمیپسندیم باعث میشود که طبیعتاً بفهمیم که چرا این کار را کردیم. در این لحظه فوراً طبیعتاً روان خود را، دستگاه فرماندهی را مورد سرزنش قرار میدهیم، غافل از اینکه روان ما بهطور مشخص از سه قسمت درست شده است. سادهترین قسمت آن همان عکسالعملهای طبیعی است که اتفاق میافتد مثل وقتی که میترسیم و رنگ رخساره سفید میشود. این موارد طبیعتاً از کنترل ما خارج است و دست ما نیست. قسمت دوم، قسمتی است که ما به آن قسمت ناخودآگاه میگوییم. آنچه که ما بر آن آگاهی نداریم. نه اینکه آن قسمت نمیداند، بلکه میداند ولی ما بر آن آگاهی نداریم.
ناخودآگاه مانند بچۀ شش- هفت سالهای است که در ما هست و میماند. در همان جا متوقف میشود و با دالها سروکار دارد نه با مدلولها. در حالیکه سیستم دادهپردازی، مدلولها را نمیشناسد بلکه تنها دالها را میشناسد و میتواند دالها را پشت سر هم بگذارد و یک زنجیره درست کند.
قسمت دیگری هم داریم که نه ناخودآگاه است و نه قسمت عکسالعملهای طبیعی که بهطوری بهشکل غریزی در ما وجود دارد و ما آن را از نسلی به نسل دیگر منتقل میکنیم. از این منظر باید گفت که موضوع کمی پیچیدهتر میشود. در رابطۀ بین بدن و روان، قسمت اول اعصاب بود، قسمت دوم غذا رسانی بود و قسمت سوم عکسالعملی طبیعی که ما در اختیاری بر آن نداریم ولی جزو همین ارتباط بدن و روان است.
در ارتباط بدن و روان دیدیم که خود روان هم در واقع سه قسمت میشود؛ قسمتی که بهطور خودکار عکسالعمل نشان میدهد، قسمتی که از ناخودآگاه میآید و قسمتی که میشود گفت کل روان ما است و آن چیزی است که هویت روانی ما را مشخص میکند.
اگر که بپذیریم که بهتدریج که جلو میرویم، لازم است تمام این بحثهایی را که اینجا انجام دادیم، مدلیزه کنیم. برای اینکه اگر که مدلیزه کنیم و به کلام بیاوریم و روی آن اسم بگذاریم که پشت آن یک مدلولی باشد میتوانیم بگوییم که در علم پیشرفت کردیم. پیشرفت در علم این است که بتوانیم هر چه دقیقتر شفافتر و بیشتر مسائل را بشکافیم. مثالی را که در اینجا میتوانیم به کار ببریم تا مقداری بحث خود را روشن کنیم این است که در نیم قرن پیش برای توضیح ساختمان یک اتم چند واژه برای ما کافی بود؛ پروتون، نوترون، الکترون و حتی میتوانم بگویم اوربیت که رفتار موجی یک الکترون یا یک جفت الکترون را در اتم توضیح میدهد. ولی امروزه میبینیم تا سی و دو تا واژه برای تشریح ساختمان اتم در اختیار داریم؛ یعنی بهتدریج ما توانستیم با شناخت بیشتر موضوعی را به چند موضوع تبدیل کنیم، برای اینکه شناخت ما وسیعتر شده است. اینجا میتوانیم یک بحث عمومی و کلیتر دیگری را انجام دهیم و بگوییم که کلاً دانش انسانی پیشرفت میکند و شاخص این پیشرفت تعدد دالها است. تنها جایی که من مشخصاً میتوانم اعلام کنم که دانش انسان پیشرفت کرده و بیشتر شده این است که در هر مورد من مجبور به واژهسازی شدم. مثلاً وقتی که هشتصد هزار نوع حشره داریم، من باید برای آن اسم بگذارم. این اسمها و نامگذاریها دالهایی است که من از آنها استفاده میکنم. اگر متخصصین حشرهشناسی بخواهند با هم صحبت کنند از این دالها استفاده میکنند و استفادۀ از این دالها و تعدد آنها است که نشان میدهد دانش من بیشتر شده است. پس در واقع ما افزایش دانش را میتوانیم با تعداد دالها بسنجیم و در واقع خشنود باشیم از اینکه شناخت ما بهتدریج جلو میرود. یعنی شناخت یونان دو هزار و پانصد سال پیش که با همت زیاد، سیکوسوماتیک را مطرح میکند؛ یعنی بدن روانی، بدن و قسمت فرماندهی را. امروز با همین بحثی که من کردم میبینیم که به این سادگی نیست و نمیشود این دو تا را از هم جدا کرد زیرا ارتباطات زیادی با هم دارند و هر کدام از آن به چند قسمت تبدیل میشوند.
آن قسمت مورد نظر ما اینجا است و من با یک تابلو آن را مطرح میکنم و سعی میکنم بحث خود را در این زمینه مصداقی کنم. حافظ در شعرش از واژۀ تختهبند تن استفاده میکند: چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس/ که در سراچۀ ترکیب تختهبند تنم. حافظ در غزل سیصد و چهل و دو میگوید: حجاب چهرۀ جان میشود غبار تنم/ خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم. اینجا در واقع به جان چهرهای میدهد که حجابی روی آن را گرفته است مثل خانمهایی که روبنده زدهاند. در این بیت به مسألۀ غبار و تن هم اشاره میکند که منظور من در اینجا نیست، شاید یک بحثی در رابطۀ مسألۀ غبار با تن کنم که چه رابطۀ ظریف و دقیقی است؛ اما من میخواهم اینجا برسم، به اینکه چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس/ که در سراچۀ ترکیب تختهبند تنم. به هر حال این رفتن و پرواز کردن و طواف کردن و بهگونهای برتر و بالاتر شمردن عالم دیگر را نشان میدهد. من چگونه به آنجا بروم؟ جان تمایلی به رفتن آنجا دارد و آرزوی رفتن آنجا را دارد و شاید هدف هم همین باشد. این بحثی است که در روانکاوی بهویژه با فروید شروع شد. آن چیزی که در شیمی به آن تصاعد میگویند؛ یعنی بالا رفتن یک سری گاز. فروید برای تشریح این حالت از واژه تصاعد استفاده کرد. انسان معمولاً نیازهایی دارد از جمله؛ نیاز چشایی، دیداری، لذت بردن از خوردن، روابط جنسی، در رفاه بودن، بدن سالم داشتن و ...اینها به بدن مربوط میشود به این کارخانه مربوط میشود. فروید میگوید که اگر این مسألۀ نیازها را ما جدا کنیم میبینیم که انسان نیازهایی دیگری دارد از قبیل؛ فرهنگ لذت بردن از یک تابلو، لذت از یک شعر، لذت از یک موسیقی، لذت گوش دادن به بحث منسجمی که ما را هوشیارتر کند، لذت از آوازی که ما را گرم کند، لذت از یک بوسه، لذت از یک نگاه زیبا و آرامش بخش و...اینها نیازهایی برتری هستند برای اینکه میتوانیم بگوییم در حوزۀ فرهنگ قرار دارند. فروید میگوید که هدف از یک روانکاوی این هست که ما در واقع به تصعید جایی برسیم به جایی برسیم که بگوییم این بدن کارخانه است و اصل تصعید و پرداختن به فرهنگ و بالا رفتن آن است.
در شعر حافظ میبینیم که او چگونه در اینجا پرسش میکند چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس. فضای قدسی فضای دیگری است که جسم در آن نیست. حالا هر کسی میتوان تعبیری برای عالم قدس داشته باشد. تعریف من از عالم قدس جایی است فراتر از بدن؛ بهعنوان مثال عالم شعر و فرهنگ. من میتوانم عالمی که رابطۀ من را با دیگری مشخص میکند، عالم عشق بنامم. پس هر جایی که از جسم دور شد و به طرف بالا رفت میشود اسم آن راعالم دیگری گذاشت. چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس/ که در سراچۀ ترکیب تختهبند تنم. سراچۀ ترکیب همین سرا یعنی خانهای که از عوامل مختلف ترکیب شده است. وقتی من در مقابل هستی قرار میگیرم، میبینم که یک ترکیبی دارند و در تعادل هستند و با هم رابطه دارند. مکانهای مختلف و اجسام مختلف به قول قدما باد و آب و خاک و آتش ترکیب میشود و در واقع هستی ایجاد میشود. در این دنیا در این سراچهای که جسم در آن وجود دارد چگونه میتوانم به عالم قدس بروم. به عالم فرهنگ و در عالم فرافرهنگ؛ یعنی چگونه میتوانم به آن مجموعۀ والا راه یابم وقتی در سراچۀ ترکیب تختهبند تنم. به عبارتی وابسته و مقید به جسم هستم. این تختهبند تن هم میتواند دو تعبیر داشته باشد. در گذشته برای جلوگیر از فرار زندانیان و آزار دادن آنها دست یا گردن آنها روی تختههای بزرگی میبستند. تصویر دیگری از آن هم اینگونه است که دست یا گردن از بین دو تخته بیرون آمده است ولی بیشتر من تمایل دارم بگویم که این تختهبند تن، استخوانبندی و اسکلت است و این من در این تختهبند تن اسیر شده. در این تعبیر دل مرکز احساسات و عواطف است و سَر مرکز دانش، اطلاع و استدلال. به این ترتیب میشود گفت که این بدن است که من را گرفتار کرده و من نمیتوانم به عالم قدس بروم چون اسیر بدن یا همان تختهبند تن هستم. اگر فروید و حافظ را مقایسه کنیم میبینیم که حافظ میخواهد همین تعبیر تصعید را بیان کند. حافظ میخواهد به شکل اعلای خود، بالاترین فرم خود نشان دهد که من گرفتار تختهبند تن است. من در نقاشی- خطی این بیت را نوشتهام. آنجا خود واژۀ تختهبند تن را طوری خوشنویسی کردم که تخته دور این تن میآید و تن را در خود میگیرد. این واژه میآید تن را میگیرد و نمیگذارد که حرکت کند و به عالم دیگر برود. حالت بقیۀ تابلو هم نشاندهندۀ فرم و تکرار این واژۀ خوشنویسی شده و در هم رفتۀ تختهبند تن و تکرارش با آن رنگ وسط است که در آن بهشکلی تلاش کردم دندههای انسان را نشان بدهم، برای اینکه واقعاً دندهها برای دل ما حالت قفس دارند و به همان شکل هم بیشتر مرغ دل را بحث میکنم که مرنجان دلم را که این مرغ وحشی ز بامی که برخواست مشکل نشیند. این است که یک رابطهای بین این هست که دل ما مرکز عواطف ما است و دندههای ما بهشکلی آن را در زندان نگه میدارد.
من شب و روز خوشی برای شما آرزو میکنم و امیدوارم که خوش و خوب و خرم باشید و بتوانید تا حدودی این تختهبند تن را به سمت عالم دیگر رها کنید؛ عالم فرهنگ، عالمی که ما در آنجا خیلی بهتر و راحتتر میتوانیم با هم زندگی کنیم تا اینکه اسیر باشیم و اسیر تختهبند تن باشیم و در آن حالت پایین مجبور باشیم به هم بجنگیم، در صورتیکه در عالم دیگر، در آن معنویت، در آن فرهنگ میتوانیم با شوق و ذوق و عشق بیشتری با هم زندگی کنیم. شب و روز شما خوش.