تاریخ چاپ
در ترانههای من، آوازه خوان پیری است
که بردباری را نمیخواند،
نفسِ تنگش، یارای فرار را نمیداند
و کشش باریک پاهایش، تا فردا مجالم نمیدهد،
آن باروریِ بهارانِ غنچه را نمیبوسد.
کاش ستارگانِ کویری که در چشمانش میزیند
مرا به تنهایی هر روزهام نمیکشاندند.
آه، ترانههای من و جوانی
در باغهای تنهایی شرافت، قدمهای تنفس زندگیت را بردار
زمانِ فرار یا فرار به زمان،
دور از همهی کلمههایی که یک روز با بادهای خستهی خزان
رنگین ماندهاند.
فرار به مکانی گلرنگ، خستگی تکرار تصویری از دوردست،
آوازهخوانِ پیر ترانههای من،
بردباری نمیخواند،
با نفسِ تنگش؛ تهی از توانِ فرار؛
تنهایی تولد؛ و مادری که تنها در هوسِ کودکی مدفون است.
خوابهای ظرافت میخوانندت و تو میگریزی
خوابها هم گریختهاند.
هر بیداری از آلودگی خواب پاک است
اضطرابِ تنفسِ آخرین، بیتکرار در هر نفس
و ذوق دردآلودِ اولین هوا در ششهای مرطوب
لذتهای مکرر –بر پایهی الفِ قامتِ یار-
در نور لطیفِ ماه منکسراند.
و اینجاست که کویر بینیازی در بستر ماه،
مرز مرگ و زندگی است،
و آبی که پنهان است.
چه کسی میداند که من بینیازترین پاهای جهان را دارم
و غریبانهترین چشمان را ؟
چه کسی میداند که دستانم پر از ناقوساند،
و اذان گوشهایم در حنجرهی همهی غارها میسراید:
چه کسی دندانهای یأسم را میشمرد
و بیپروایی عضلات دهانم را میخواند؟
بلبلان در کنارهی دانوب «زبان میبازند»
و مردانی در دوردست با صبحِ زنان استخاره میکنند
سیگاری و آخرین کبریت آن عصر بیبرف
رودخانهی خشکِ جغرافیای کودکیم، شیراز؛
جزیرهای از کف صابونهای چرک رختشویخانهها
در خیالهای زرشکی رنگِ «رعنا»؛ گُل باقلوا
چه جسارتی؛ راه فرود آرش را باز پس پاییدن
زهرخندهی دخترکی به گمان ابلهی تاریخ
مرز نگاه هیچ «تیری» آسودگی بینیازی را مضطرب
نکرده است.
شیخ دردآلود، مستیِ رند و قدح شکستهی خراب آباد
شمع را بر زبان مسوزان،
پروانهها خستهاند.
هزار تنها سرباز ترک بر «بلندیهای بوداپست».
همیشه دیر دانستیم، که حرمتِ فرمانِ قدرت،
در رنگ سبز کاغذی کوچک کار خود را کرده است
[کمتر از ذره نهای
پست مشو
عشق بورز.]
و نانوای پیر خیابان هدایت،
درست به هنگامهی نماز صبح مثنوی
خمیر محلهی ما را در نیلبک کوچکش مینوازد.
چنان نوری که سایهات نیز نداند
که دگر گامت در کدامین سوی است،
کشف هر لحظه و اختراع هر قدم
اینست جگر عصارهی درد دانستههای قرون
بیپروا بال بگشا:
[و هراس مدار از آنکه بگویند سخنی بیهوده میگویی
چرا که ترانهی ما، ترانهی بیهودگی نیست.]
همهی ارتفاع خیال را در بستر گلستانی به وسعت شعر پیمودن
و چون آوارهای از دوبیتی طهارت،
پرسش را در رباعی جان خزاندن
اینست شبِ خنکِ «بوداپست»
نامت نقطهای است بر انتهای فراموشی
و سخنت آغاز هر گفتار
مینویسمت تا در یادت همواره بمانم
کارزارِ رنگی، ای همیشه بیدار
دوبارهی هر باز سازی، ای دگر باز گریزان.
[کمتر از ذره نهای
پست مشو
عشق بورز]
[به چشم من تو چون خورشیدی، همه نوری، همه لبخندی]
بار قرون را بر دیوار تن بر دوش میکشیم
[چون سایه در میان ما زیست،
و چون سایه از میان ما رفت.]
شهر پلکان مورب و عبور اسبان تاریخ با تاج حماقت
سیاهی بالا و عبور پایین
کلمههای زندانی و مغز تهی یک دَوَران مکرر
آن آسمان آبی پر ز کلاغ را :
به لبخند پسرکی که از مدرسه باز میآید
در چهرهی مادری که بی شیر مانده است
در عبور کامیونِ فردا
قبل از آنکه بسیار دیر باشد- هدیه کن
بگذار تا من نگاهبان پیر حرکت کلمه باشم
رهایم کن تا رهایت سازم
ببخش:
[صبحگاهان به ترانهای از خوابم برانگیز
که تردید بیداری مرگبارتر از عظمت رؤیاست
بخند و بخندانم،
فراموش کن و از یادم ببر
که ما، من و تو، روی در روی کویری ایستادهایم
[که چون چشمان تو پر رنگ و چون اندوه من بیپایان است]
چه کسی میداند که رنگ سبز علف
از موسیقی کلام رهاتر نیست؟
و فرشتهای که بر بال تنهایی
در عروسی موریانهها میرقصد، نیز هم؛
که اگر چکش خدا را با داس امید میبریدیم
چکههای ثانیههای خیال ما را به عقوبت سردابههای
شکنجه نمیبردند؟
[بهشت میطلبی از خدا میترسی؟]
[که به قهر اگر تو برانیم نکنم رو به سوی دیگر.]
[درد عشقی کشیدهام که مپرس]
رگهای عریان؛ عصبهای خسته، باز
- به حساسیت یک تاریخ ننوشته -
و کلمههایی که در عبور هر ذره خورشید خود را باز مییابند.
سرگردانی روح منجمد ندانستن،
ما را تا عبور قطبهای عقربههای سبک رقصان بردهاند،
نور یعنی زرد، یعنی درد، یعنی رسالت آبی
نور فقدان تاریکی نیست
چیزی است ورای چشم، عبوری است بیمانع
نور، شیشهای شکسته است.
تنهایی خویش را با بال هیچ شبپرهای معاوضه نخواهم کرد
حسابهای بانکی هیچ کولی پشیمانی را به هدایت
قطرههای شبنم نخواهد برد.
تنها عبور از دایرههای جنون
کلمات یاوهسان مردان مسلح را خواهند بخشید
تخریب مفاهیم ساده بادکنکهای رنگ وارنگ
سیاهی بازوهای طراوت یک عصر نیمه وحشی را
خال خواهند کوبید.
غبار وحشی سواران دوردست
در تنگی چشم پیرمردی که «میدانست»
و دفاعی در قالب کلمات
تو خود چه لعبتی ای جان خستهی دعوا
[یک نظر مرو ز پیشم، جز تو کسی ندارم
یار کس مشو که من هم جز تو کس ندارم]
اینست صدای تنهایی، اینست آواز پریشانی
ای بهار خستهی فردا، تو اینجایی
سایهی نیزههای محافظ با سایهی تنهایی من در صلحاند،
تا تو را از قفس نشانههای صوتی
- این معدن طلای انسانی-
رها سازند.
در هیچ باغی بسته نیست
تنها بهشت تنهاست، بیدر، بیپنجره
حفرهای در میان دانش ما
[جان من با زندگانی خو نمیگیرد
زندگی عشقها را با هوس آلوده میسازد
دوستی را سایهی نیرنگ میبخشد]
تلخ سردابههای قاجار و کلاه فرنگی زند
سرداران بیسپاهی که یک روز
در مستراح طلای اعلیحضرت و به فرمانش
زبانشان را با کاغذی نرم فروختند.
[تو خورشید منی، من ذرهی ناچیز نورم]
[فقط یک روز ز تو جدا میشم که توی گورم]
باز این هوای دلانگیز «دلگیری» است
حلاوت خرمای دشتستان است
یا نرمافزار فائز:
[سواره و پیاده جمع گردید همه بر حال فائز زار گریید]
باران خواب، در رطوبت شراب خرما
و پیرمرد بلوچ که دندان میزاید
در خواب کوتاه لحظههای ابرآلودش
آنان که کوههای بیشمار را
در تجسم رنگین گدایان بیدار میکنند،
شکنندگی آوازهای ملال کبوترانِ گندم را نفهمیدهاند
حرفهای آشنایی در دستان افقی دخترکی مدفونند
که غروبهای غمگین روستاهای ناکجاآباد را
حاشیه نمیسازند.
با هر «نه» عبارتی ساخته میشود:
که با آجرهای تاریخی تفهیم
که با سنگنبشتههای مذاهب از یاد رفته
که با تندیسهای غرور پوچی مغرور زمان
در جدایی ناپایان درگیر است.
نه در تلخی روز بیخورشید
نه در آوارگی گفتار تفاوت
نه در دانههای اسارت قربانیان جهل
نه در زمردهای گلابی رنگ شاهزادگان اخته
نه در هزارههای صبر پدران اخم
نه در مردانگی آسمان بیباران زندانهای دوردست
نه در ذات رشد انبساط ذرههای حیات
نه در آبی مردابهای خسته از بیجریانی زلال
نه در حرکت دورانی خاطرات از یاد رفته
نه در نقطههای بیشروع خوابهای نیامده
نه در کمترین صبوری آغشته به ترنم عشوههای عبور
نه،
در هیچکدام اینان،
آن صدای نرفته باز نخواهد گشت.
کمترین آواز میزهای انتظار فاحشه خانهها
بوی عطاریهای کویری را
با هیچ دربدری جنگلهای سوخته معاوضه نخواهند کرد
در کنارههای گفتارهای غوطهور در بخارهای کهکشانها
سایههای زنان بارداری میرقصند
که زنگولههای گاوان خواب را با نغمههای
مرغان جنون هم آوا میسازند
در پنهان اقیانوسهای بیهوا،
زشتی ماهیان شناورند که بیآنکه خواسته باشند.
ماران تمنا را
تا انتهای سدهای دوستی از تشنگی
بیخزانند
افقهای نارنجی عنکبوتان
با هیچ پیمان تاریخی عزاداران بیآینده
مراودههای آشتی نخواهند نوشت.
در تنگی نمکدان غربت
زخمهای لاعلاجی تنهایی
پوستهای کشیدهی هیچ بلالی را
تا اذان جسارت نمازهای پاییزی، نمیدرند
با یک شب بیدرخت
کدام مداد دانش را برای نوشتن آخرین حرفت
تیز خواهی کرد؟
[که هم ناگفته میدانی و
هم ناخوانده میبافی و
هم نارفته میمانی و
هم نازاده میمیری و
هم ...]
در مرز باورهای نخستین یگانه
- با فراروهایی گوناگون –
میزبان تنهایی دژی در تپههای دور
گلوگاه، هیچ باکرهای را
چون سیب سرخ اولین
نبوسیده است
آن آتشی که پیروزی
بر کوهی،
بر دلی،
بر غاری،
فرود میآید
بار هیچ نوشتهای را بر دوش نمیگیرد.
آنجا که،
پرندگان دریایی را
جسارت بال نیست.
به تماشای آفتاب ایستادهام
تا گذر سرخی سفالهای بامها را
در سبزی برگهای تنفس دشت مزه کنم.
در کنارم ایستاد، سیگاری بر لب با پاهای برهنه
چیزی میخواست و طراوت
سالها بعد در پیامی که هرگز نبارید
گفتمش: جهان بزرگ است و زندگی زیباست.
آتشی که در کنار؛ اسبان رهایی
شام آخرین را میزایید،
خواهش چشمان مرا تا فراوشی زیبائیش میبرد
گفت: یکدیگر را یافتیم
در دل گفتم: آری تنهاییهایمان را
و دیگر ندیدمش.
پیامبران میوههای کال
صبوران نادان تنگ چشم
بیکاران وادی بیداد
خشمآگینان پارچههای آبادی
در نرمی پیروزی گم شدهاند،
و آوای هزارههای درهم
- بلور در بلور نقرهای آغشته-
در زمانی موازی،
با جبران گندم،
با بستگی مروت تناسب
با شربت تلخ پرهیزکاری
همگی
در انتظار گورهای خفتهی خویشاند.
بزم آبی تفاخر با نهایت کلمههای رسوب،
با برهم زدن همهی آبهای شناخت
درد دُردانگی یگانه منطق را نخواهد فهمید.
[ماجرا اینست، آری، ماجرا تکراری است]
درویشان معرکههای جنسیت
نهال باروران دریاهای فرودست،
صبوری جهنم .
[کاشفان فروتن شوکران]
در مجموعهای از اصوات شبانه،
میدانند که، سیاهی بیرنگ است و خدا در دیگری طلوع میکند
و این راز جاودان _در حفرهای نادانی من-
همهی اصوات بیپناه نشنیدهی همه زبانهای دنیا را
در خود جای میدهد.
اختراع صفر و بینهایت با حضور «یک» معنی مییابند.
[من نه منم، نه من منم]
گاه، که خورشید تنفس بر عقل میتابد
کلمات اختراع کننده چون کرمان شبتاب، در هم میلولند.
و صدای ناهنجار شکاف
در زردای چشم
رنگهای درخشان خشونت را
در سرخی تولد گم میکنند.
[شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک]
چاهی به عمق عشق و تاریکی نور
و نعره میزند: [چون پاک شوی، چاه را خیال میبینی که
به سمت تو میآید نه تو به سمت او]
تا گفت که زیباست:
رنگ هیچ کلامی، عمق ناکلامی را رقم نمیزند.
جز تجسم خستهی ما از یاوههای بهم بافته
برق جسارت آبی در خلوت صبح برکههای بیماهی
نشانی از سلام مسافران تنهایی نمیدهد.
صداقت رعایت غربت و سکوت در زبانی که مادران نیاموختهاند
«معنی» را در گلههای گوسفندان چرا کنیم.
با «شکل» سرنوشت بهاران بیتولد
«نشانهها» از انتها برمیآیند
هر کلامی ! وارانه باید خواند.
[عقوبت جان فرسا]، زخم خود را بر صحنهی ابدیت زده است
در هر ایستگاه،
کاروان طلائی مستان
- با چای انتظار و نان بلوط-
شکل خجستهی بیرحمان زنده دل را هاشور میزند
[جانا شکایت از که کنم؟]
در اطاقهای قدیمی نوروزی – با بخور تازگی نارنگی-
کودکی زاده میشود: که به پستان کلام را نمیمکد
و بلندی ستاره را در قنداق خود بر مادران هدیه نمیدهد.
خدای حرکت با جسارتی آرام
پیامی بر بال دانایی میفرستد،
فردا به هنگامهی عمود آفتاب، دقیقهای سکوت خواهم کرد
تا همهی خدایان را بترسانم
- و جز قلب عاشقان، همه چیز ایستاد
و گوجههای کال خود شب شدند
رگهای زمان موازی
به جادههای عرفان، خونِ غمانگیز حیرت را
نشاء زدند
و اعتراض ناباور شراب
در سطح لحظههایی دیگر
مهرههای استوانهای مقاومت را سربریدند
جنگلی از برادران آبی
و نغمههایی از طناب نخل
در درازای تیز چشمی حیای گلابی
آوارگی انگشتان تجاوز
و سبزرنگی زنجیرهای کور
پنیرهای همیشه موازی، همیشه مساوی
و معبد تنفر، با خالی عصرهای تهی
چیست که مغز بادام را با پرش عبور کرم همزاد کرده است؟
مداومت عبور سکههای شادی یا
دیوانگی رطوبت تابستان
«درد» خود را میزاید و زایندگی «درد» را
تلاش جویهای رونده در بازداشت لحظههای زلال بیهوده است
جوی میرود و لاشهی ثانیههای منفی باز میگردند
در رابطهی هر «گرما»، لحظهای است که میسوزد
و با فشار هر بلوغ، خاطرهای است که میشکند
عاشق در تنهایی مداوم «سازگاری»
تصاویر بینهایت مجنون را میشوید.
سرمایههای بهارانِ بیپاییز
پاییزهای خستگی فاحشههای دربدری
و کاروانی که هرگز نمیرسد
نه عاشقانه بخوان، نه عاشقانه بمان،
رودی در عبور سنگهای لغزان،
با ردپای اصوات ملکوتی، مرغان شک را حک میکند.
شاعران خستهی وادی وابستگی
چرا در نهایت درد نمینالید؟
[مرا جرعهای ده، دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمیبرد]
کاش کسی رنگ گلابی را از قفس چشمان ما نجات میداد.
اگر آبی، آبی استف لیک تکرار، مکرر است.
شبترین پنجره را باز بگذار،
رطوبت هوای غربت تنگی نفس دارد.
همهی پرسشهای «برای چه؟» را در مرکب گفتار عاشقان بشوی.
از چه زمانی ؟ مهم است،
- یکی یکی آنها را بردار، چون میوههای رسیده در سبدی سرخابی
دیوانگیهای همسایه را در بوی اسبان تنهایی مجوی.
[یار نزدیکتر از من به من است.]
[شیشه نزدیکتر از سنگ ندارد خویشی]
[عاقبت گرگزاده، گرگ شود.]
تا خورشید قهر کرد و عبوس پستوی عمه جان پاسخی
بر کله قندهای شکسته نیافت.
گردن بلور ! گردن گلابی ! گردن کج !
در سطح کلمات به دنبال عاقبت بخیری دختر دایی پیر مادر بزرگاند.
روزنامه نگار پیر،
آفتاب عبادت لحظههای قرار و مدار سالهای دور را
با منطق جاروی دربان کلانتری «گود عربان»، در هم ریزد.
و دختری با پاهای آویزان،
و پنجاه قرص آسپرین – ناحل شده در آب-
- یکی یکی از گلوگاه خارج میشوند.
«روان» به تنهایی در گرداب قایقهای تداوم میچرخد
و فراموشی تک برگ خردی، زرد – سرخی عاقبت را دور میزند
[بشوی اوراق دفتر را اگر همدرس مایی]
بدون کاغذ نیز، دفتر نانوشتهی کلمههای ما نخواهند ماند.
قبرستانها، اینان را در یک نام منجمد کردهاند: «جهنم»
سوزش آتشی، که بینهایت را
به خندههای شیطان بخشیده است.
اعصاب خشونت، بر پوست کدر بادکنکهای بخشش زمان یائسه،
در بالکنهای محلهی شانزدهم با موسیقی رخوتناک بینیازی
-سه تار درویش کدورت-
به چنگی بینام وعده داده است.
تنها اسبان درشکههای سنگفرش
جسارت ریدن بر کاخهای مراسم قربانی را دارند.
جوراب، کفش و خاک ذرههای عصیان قدمهای آوارگی
بر رگ میزند، تارش را
انگشتان دزد ناموس شرافت قبیلهی بینام را بریدند
صدای تار خفه شد
مردی که بر خطوط عمود بر هم گام برمیدارد
کلمههای موازی پیرترین خروس امید را
قی نخواهد کرد.
[در اندرون من خستهدل ندانم کیست؟]
تنها کلام نادانستهاش «دانش» بود
دیگری کیست؟
و کیست چه کسی؟
کلمات را در جدول افقی انسانهای متفاوت ردیف کنیم.
تا جریان ابدیت را بخوانیم.
[و خدا کلمه بود]
عاقبت بخیر کَل دارا، کمی آهستهتر.
صدای زن عمو در صبحهای تابستان
و «دارا» که تنهاترین دارائیش، آواز مرکب سورههای قرآن بود.
و هر مرگ در محله ما، برایش نانی میخرید.
خانههای بزرگ، درهای کوچک را بیشتر دوست دارند.
عاشقانهترین سرودِ دروازهای بزرگ
عبور گدایان مستی است با خالکوبی: «این هم بگذرد»
[اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش]
شاعر خندهرویی، زمانی دور از این، برای همپیالگیهایش،
فاحشههای برشتهی قنداقی را به گریه میانداخت تا،
حریم پرواز مستی را تا طبقه دهم مهمانسرای تجارت رقم دهد.
عقربههای ساعت، همیشه بر یک مدار نمیچرخند
بوسههای پیرترین سگ گله، تنها یک بار بر بزغالهی
یک روزه، بیچشمداشت است.
(کلمههای در کروشه از من نیستند)
حسن مکارمی
بوداپست، مه ۱۹۹۶