تاریخ چاپ
گفت : چه می کنی؟
درست در نهان دلم،
همان جا که هرگاه می سوزم،
آتش می گیرد،
شنیدم : چه نمی کنی؟
باپوستم بیگانه می شوم.
ناکجای غریبی صدایم می زند.
که در و دیوارش،
کوچه باغ های قدیمی شیراز اند،
که مردمانش،
ساکنان همیشگی بازار وکیل اند،
با رنگهای کوچ.
و گاه لولی سرمستی که می گذرد،
و چشمانم کور می شوند از خیرگی.
مهاجرتم پایان ناپذیر است،
آینده ام در ناکجا آباد می زید.
راستی فراموش کردم ،
چه می کنم؟
آینده را با دیوارهای گذشته می سازم،
و وطنم را در خواب و خیال ،
آباد می کنم.
بدهکار ملیون ها شعر شاعران وطن،
همه احساس ممکن آدمی را ،
در لحظه های قناری وار ،
به خرگوشان می سپارم.
نه در من خستگی می ماند و نه ترس،
آزادانه حال نرگس را می پرسم،
راحت ، از سماور مادر چای می ریزم،
بی خیال از بالای باغ طبس،
پرواز می کنم،
و در خشونت واقعیت ،
به دنبال نان و گوشت می روم.
چه می کنم؟
فهمیدی چه نمی کنم؟
فهمیدی؟
حالا بلند شو و اشکهایت را پاک کن،
دیر شد،
کیک تولد پدر را بپز،
یادت نرود به آن مرغ هم دانه بدهی،
هیچ چیز ،
بی ایمان تر از آینده خیالی نیست.
بلند شو ، دیر شد،
افسانه ها شیر می خواهند،
و نسیم ها مهربانی.
زمان آن نرسیده است،
تا قبا چاک دهیم و بلند ترین فریاد ،
را به گوش هستی برسانیم:
تا خورشید هست، مهر هست،
و تا مهر هست،
زندگی هست.
بله بله فهمیدی: چه می کنم :
میان دیروز و امروز و فردا مهر می بافم.
قربانت.
حسن مکارمی
تابستان ۱۳۹۹
فرانسه