تاریخ چاپ
از تبر بگو و شکستنِ ثانیههایِ یکنواخت، از آوازی که هرزگی روزمره را میمکد.
از باتونی که کسالتِ تکرارِ آغوش را در شعلهی آبیِ نگاهش میبلعد.
از آن کوه بگو، که بر فرازش پیام جادویی مرگ لب میگشاید.
از تحمل رنجی که در آئینهی شفافِ ذاتِ من، هر بامداد خود را پنهان میکند و از
مرگ تدریجی خواهشهای کودکی.
* * *
رنگها چه روشناند و کلمهها صبور، آن زمان که تو سخن میگویی.
پاریس حسن مکارمی ۱۹۸۴