تاریخ چاپ  

نگاهی مست  و آرامش زلال جوی آب،

 

گوشی تلفن به سیم‌پاره‌ای بند است، شیشه‌ی کابین خونین و سرد.

پرستار خمیازه کشان پستش را تحویل می‌دهد: دو کودک

                                                در بخش زایمان.

پیرمردی سکته کرده است

دو تصادف و یک مرگ.

آن قدر خسته است که فراموش می‌کند، بگوید: راستی، عاشقی تا صبح به گل‌ها

خندید

دلی نیز شکست، بلبلی نیز پرید

رفتگر صبح به خبری شنید

رادیو، کافه و صدای آواز، روز.

حسن مکارمی ۱۹۸۵