تاریخ چاپ
آوای نیلبکی آغشته سیاهی پرسهزن
آسمان نغمهی رفتن داشت، چون نگاه تو
مردی میآمد، بیدندان، بینان
زنی میرفت قهر با صبح
سیاهی هر روز در جوی لجن خواب برده بودش
دیدمت !
حلقههای گمکرده طلا را نگاه میکردیم،
آن دم پسرکی فوارهواریش را کامیونی نوشید.
سربالایی کجاست؟
یا کجاست راه گذر به سراشیب؟
پرسهزن چون روح بیست هزار مجروح از گلولههای ژ- سه
دیدمت !
عروسیت را آوازهای دسته جمعی با خود برد،
و نیمشب به خانهی ترس و تنهایی رفتی،
خواهرم کجایی؟
زندانها نقب در نقبند، کودکان، ملاقاتی مردانند یا زنان
نانِ مانده صبحانه یا خاکستر سیگار ادارههای دولتی،
مرگ، مرگ است
دیدمت!
عشق بیبالینگاه، فراز درختهای چنار خیابان،
سروی، سروی، یاس سپید چهار پری.
گامهایت را میشمارم، فردا، پسفردا، دیروز
درها را خاموش گشودند، پاک چون صدای آبشار بودی
خسته چون پشیمانی واپسین تلفن به خواهر
جنگ برای عشق یا صلح برای مرگ
دیدمت !
فراز پردههای سربی وطنم
نه ! در روزنامهها آن خبرک کمرنگ را نخواندم
در کوچهای خبرت را شنیدم
بادهای عبوسِ پائیزی گذشتند آرام، نه به کلام، نه به غوغا.
دیدمت !
در جامهای بنفش چون ماه آن شب، نیمه به شبی چون امشب
دستت را به من بده، گرم کن مرا، پرتو آزادی.
کودکانت را شهرکهایمان نپذیرفتند.
سهماهه یا هشت ماهگی، کودکی چون آرزوهایت
سبک، دخترک یا پسرکی مزه جهان نچشیده مردند.
دیدمت !
آغشته خیالی به بوی تنور صبحگاه نان بلوط
کنار کفشهای درهمافتاده، روضهخوانی،
برتر از تاریخ فهم خویش، ایستاده منتظر مرثیهی حسین.
بر سنگ گورت کارگرهای بندر پتک میکوبند
فردا هزار هزار گرد میآیند آلاله به دست
بر مزارت، مزارم، با دشنهای یا تپانچه، در گزیر یا مرگ.
دیدمت !
با دستهای خندان.
خانهها بیدود و دوام، فرار کن پنهان شو.
مادر مهربانت، مهربانتر از گوشوارهی کوچکت
نه حتی مهربانتر از دستهای خرد پسرکی پشیمان
ماشه را میفشارد، شب، صدای درد، آهِ من.
دیدمت !
در حلقهی چشم گرمم پرواز کردی.
حسابهای نفت را پاره کن.
به تماشای پاریس یا ونیز میروی !
برو میبینمت.
آوارههای وطن دستهایت را میفشارند
با نام تو افتخار میفروشند،
وطن را نیز !
دیدمت !
این همه سوراخ بر اندامت، سرخ
اقیانوس گل، درد منی، فراموش منی.
خواهری، همسری، معجزهای، بتکدهای در ژرفایم.
نه، من نمیترسم ! تنها گریه میکنم، نه برای تو، نه برای تنهایی،
نه برای آواز گرم قناری.
دیدمت !
تاریخ نسل من !
پدر خاموش درِ سردخانه را میگشاید
عمّه زار میزند.
در پرتو چراغهای اتوبوسی در جادههای دربهدری دم میزدی، چون قاصدکی
راه میرفتی چون «لیلی» مرید و مراد آوارگی
دیدمت !
در نگاهی، در برف صبحگاه در «سلام»
ای فرارِ دور، ای خواهشِ عبور، در مهرهها و
کاغذ شطرنج، در «درد» دندان عقل
در کاسههای گلیِ سبز آبی ماست، در کفش و سنگ و آینه
دیدمت !
نفت، دود، باروت، اندیشههای خشک
و عزیز که چای میآوری، قد میافرازی، دروغ میگویی
و آرزوهای مرا میشمری ساده
دیدمت !
در اشک این شب پاییز دور و سرد
در پنهانهها
فردا بیا، پای درخت توت، گنجشگ سرگشتهای هنوز
به رویای توست.
حسن مکارمی
۱۳۶۱