تاریخ چاپ  

گاه چون پستان مادر

خواستِ غریبِ تراوش کلام دارم.

کلام می‌آید؛ از مرگ می‌گوید، می‌خندد.

            سپیدی کرک‌های بدن را شماره می‌کند.

سربازانِ سواره ره صحراهای دور را در پیش گرفته‌اند.

لیک، جنگی در کار نیست.

همه‌ی زندگی شاید تمرینِ پی در پی روزی است که بی‌خبر خواهیم رفت.

چون پروانه‌ای که به آرامی بر پنجره‌ی قطار چسبیده است و در فاصله‌ی کوتاهِ تونل گم می‌شود.

بهشت همینجاست، بی‌آزاری و بی‌کلامی !

هیچ خدایی وعده‌ی بهشتی را نداده است که وطن و زادگاهمان نیز باشد.

آری بهشت همینجاست !

و این آرامش پنهانی که مورمورم می‌کند.

جهنم، صحرا، کویر، کوه

بوی برنجِ دم‌سیاه، چای لاهیجان، بره‌های بویراحمدی، گلیم بختیاری

گز، سوهان، مسقطی، نُقل، زنجبیل، کله پاچه، حلوا، لرزانک، بامیا

بستنیِ گل و بلبل، پالوده‌ی شیراز، چلوکباب شمشیری، بلال، چغاله بادام،

تربچه‌های شاه عبدالعظیم، عطر پشت حرم امام رضا، قلیان، چپق، آجیل...

                                                                     آه جهنم، جهنم.

 

فرانسه، 1992ژوئن         حسن مکارمی