تاریخ چاپ
مرا آن بازیگری نیست،
تا دستانِ خمودِ اتفاق را برهم زنم.
سیاحت ارواح شبباره،
در نهایتِ درون پردهها راه میجویند
ندانستن آواز مرموزی است
که شبپرههای دروازههای مهاجرت را میماند
و رنگ زرد زمین از پروانههای مهاجر است، نه گندمزاران شادی
بردباری چون از افسانهها به درشد
زنجیر پیوستهی گامهای اندیشههای بارگی
بر نهالِ آوارگی دشتهای دور، رنگ پشیمانی پاشید.
همخوانی زنجرههای سکوت،
در تالار تو در توی فسون بازان هرزگی
به خراب بکارتِ انگشتان پاییز نمیآیند.
و مردی که ندای نیایش را در دندانهای سوختهی گذشته میچلاند
در هیچ جنگی ندانسته، نخواهد باخت
بازی بازوانِ ستبر مهر
از رنگین کمان بهاران بیبرگ، روشنتر است.
همهی رنگها را در چمدان تلخ پیرمردی خواهم دید،
که دستان دخترکان را یکی یکی میشمرد، هر روز، هر شب
تا به پیوند کودکان فردا امیدوارتر گردد.
گاه چهرهای از زیبایی،
نقشی نه از گشایش
حرفی از دوری
آهی از تنهایی،
به چشمانِ بازاریت، با نازی سبز،
نشستن را بیاموز، پریشان هوا
گرهی بیانِ سازها را با آواز تجرد بگشا.
قراری با زمان بیشوکتِ تنهایی صبر،
مرا در بستهای،
در کسالت محروم جهل،
بگشای
با اشارهای به جانبِ آبی
تو خود نمیبینی، دیدنِ شوقِ مرا
بر کنارههای بدنت
با پنهان تو آشکار میشوم
با خندهای، شبهای تلخ مهمانسرای دیگران را میپیمایم.
با امیدی به هاتف
به درآی که ماییم.
لحظهای در واحه ای
چشمانت باز میآیند،
در آبی همهی آسمانهای مجاور
این دودی «هیچ» است با ضخامت خلاء
با شکافتن ثانیههای آبی
چشمانت چون تبسمت، چون خلاء آبی آسمان
به ذرههای بیرنگ قسمت میشوند.
کجا بجویمت؟
در آبی هیچ یا در ذرههای نبوده؟
چه تمنای مثلهای
دیگران در دیگری در دیگری
خوابِ بیتاب آرامش
درهمریختگی مفاهیم پیمان
با رشتهای دیگر همه چیز در پنهان خود آغاز میشود.
من زندهام و بازمیگردم.
۱۹۹۷ حسن مکارمی