تاریخ چاپ
پاهای خستهات را درک میکنم
و پرندهی تنهائیت را هر روز دانهای از غم میدهم.
سپیدهدم، میان افق که روشن است
سی سال به انتظار لحظهای نشستهای که زیر لب
از درونت بپرسی: به کجا میروم؟
آنگاه، گرداب بیهودگی بُعدی تازه مییابد و در نگاهم میخوانی:
چرا باید همیشه دیرتر از خستگی بخوابیم، دیگران نیافتند، تو نیز هم.
حسن مکارمی ۱۹۸۶