من تشنهی نازهای بارانم
دورتر،
دورتر از جهانِ جانانم.
من زاری چشمانِ بیابانم
آن شبپرهی کنار میدانم
تنها قفس نبودنِ آهم.
در شادی گلهای زمرد، رطوبت اشکم
در خشکی کلامِ تکرار، آن تازگی رازم
آن هستهی توی در تویم
بیهوده مجوی، اویم.
۱۹۹۶ حسن مکارمی
من تشنهی نازهای بارانم
دورتر،
دورتر از جهانِ جانانم.
من زاری چشمانِ بیابانم
آن شبپرهی کنار میدانم
تنها قفس نبودنِ آهم.
در شادی گلهای زمرد، رطوبت اشکم
در خشکی کلامِ تکرار، آن تازگی رازم
آن هستهی توی در تویم
بیهوده مجوی، اویم.
۱۹۹۶ حسن مکارمی
ایستاده بر دریچهای تنها
مرزهای بریده را میخوانم
تن رها، تنها.
در نهاد آواهای درهم
شکلهای تازهای زاده میشوند
نور روز میپراکند،
زایش زندگی میآفریند،
و آوای درون مرزها،
پژواک آوازهخوانان رفتهاند.
ایستاده بر دریچهای تنها
نگاه بر درون میدوزم
و حجم دانستهها را میشمرم
تا سیاهی مرزهای دروغین را
با سایههای رفته پیوند دهم.
دریچهای باز به هر دو سوی
راهِ درون از درون
نور بیرون از درون.
ایستاده بر دریچهای تنها
سبکبالی نسیم را در آرزو مینشانم
تا پایههای تنهایی را استوارتر سازم
تا خانهی همگان را به پرواز درآورم
تا گودال گورِ رفتگان را
در لبخندهی کودکان، محو سازم
در کنجهای فراموشی آوازه خوانی است
که تندی باد و تازگی باران و سپیدی برف و آبی دریا را بر دریچه میریزد
ایستاده بر دریچهای تنها
گرمای طپش ستارگان را میکاوم
گروه، گروه ندانستها را
از سر باز میکنم،
تا باور را سوگلی مهربانی سازم.
برشی دیگر بر راستای کلام میزنم
"ما" را از تنهایی "من"ها میبُرم
ایستاده بر دریچهای تنها
دایرههای آوارگی مهرورزان را
با داس نگاه تکهتکه میکنم
تا گرههای دیگری، زاده شوند،
تا بزرگی آن "هیچ" پنهان در گره
خود به تنهایی ببالد
آری
ایستاده بر دریچهای تنها
خود را به هیچ میسپارم
نوشتهها میسوزند،
کلمهها آب میشوند
و نور تنها یک بار، امید مرگ را میبازد.
۱۹۹۷ حسن مکارمی
مرا آن بازیگری نیست،
تا دستانِ خمودِ اتفاق را برهم زنم.
سیاحت ارواح شبباره،
در نهایتِ درون پردهها راه میجویند
ندانستن آواز مرموزی است
که شبپرههای دروازههای مهاجرت را میماند
و رنگ زرد زمین از پروانههای مهاجر است، نه گندمزاران شادی
بردباری چون از افسانهها به درشد
زنجیر پیوستهی گامهای اندیشههای بارگی
بر نهالِ آوارگی دشتهای دور، رنگ پشیمانی پاشید.
همخوانی زنجرههای سکوت،
در تالار تو در توی فسون بازان هرزگی
به خراب بکارتِ انگشتان پاییز نمیآیند.
و مردی که ندای نیایش را در دندانهای سوختهی گذشته میچلاند
در هیچ جنگی ندانسته، نخواهد باخت
بازی بازوانِ ستبر مهر
از رنگین کمان بهاران بیبرگ، روشنتر است.
همهی رنگها را در چمدان تلخ پیرمردی خواهم دید،
که دستان دخترکان را یکی یکی میشمرد، هر روز، هر شب
تا به پیوند کودکان فردا امیدوارتر گردد.
گاه چهرهای از زیبایی،
نقشی نه از گشایش
حرفی از دوری
آهی از تنهایی،
به چشمانِ بازاریت، با نازی سبز،
نشستن را بیاموز، پریشان هوا
گرهی بیانِ سازها را با آواز تجرد بگشا.
قراری با زمان بیشوکتِ تنهایی صبر،
مرا در بستهای،
در کسالت محروم جهل،
بگشای
با اشارهای به جانبِ آبی
تو خود نمیبینی، دیدنِ شوقِ مرا
بر کنارههای بدنت
با پنهان تو آشکار میشوم
با خندهای، شبهای تلخ مهمانسرای دیگران را میپیمایم.
با امیدی به هاتف
به درآی که ماییم.
لحظهای در واحه ای
چشمانت باز میآیند،
در آبی همهی آسمانهای مجاور
این دودی «هیچ» است با ضخامت خلاء
با شکافتن ثانیههای آبی
چشمانت چون تبسمت، چون خلاء آبی آسمان
به ذرههای بیرنگ قسمت میشوند.
کجا بجویمت؟
در آبی هیچ یا در ذرههای نبوده؟
چه تمنای مثلهای
دیگران در دیگری در دیگری
خوابِ بیتاب آرامش
درهمریختگی مفاهیم پیمان
با رشتهای دیگر همه چیز در پنهان خود آغاز میشود.
من زندهام و بازمیگردم.
۱۹۹۷ حسن مکارمی
کسی که تنها یک چیز میدانست
و تنها کسی بود که این را میدانست
نه تنها در تنهایی،
نه تنها با دیگران،
بلکه، همیشه و همه جا
میدانست ولی تنها یک چیز را میدانست
رازش را پنهان کرد، در تنهایی
کسی که تنها یک چیز میدانست
از همه جا آواز سر میداد که:
«نمیدانم»
۱۹۹۷ حسن مکارمی