حسن مکارمی

هنرمند روانکاو پژوهشگر

زبان های ديگر

شعر : چند خط محو و تار

تاریخ چاپ  

گمشدگی‌های کودکی، با «زیرپیراهنی» سپید و گشاد برادر بزرگ‌تر، و

دمپایی چرب ننه‌جون، به دنبال ته سیگار شب پیش – با دو پُک زدن عاشقانه – سرگردان است.

مرغ سقای له شده به شاخه‌ی درخت سیب آویخته است، و کارد نازک، درون شکمِ

قرمزش می‌چرخد، چیزی آهسته می‌افتد. گربه از ظهر بی‌‌حوصلگی تهران فرار

می‌کند و نگاه عشق از پنجره‌ی همسایه می‌دمد.

مرگ‌ها آواز می‌خوانند و به پیش می‌رانند. مرثیه‌های محرم،

به شکل مردان خون‌آلودِ پانزده خرداد سال‌های تحصیلی را ورق می‌زنند.

کودک خاله می‌خندد، خواهر سپید می‌پوشد.

لامپ‌های کوچک سبز تیره، امتداد خشک قره‌نی و آواز خسته‌ی زن،

خاموش می‌شوند.

گمشدگی‌های کودکی درون قلم آرام خوابیده‌اند

در گوشه‌ی سلولی، پگاه اعدامی، به همراه ماشه‌ای درون تاریکی یا در کنار نان خلق

       اگرگاه گاه بیرون نریزند خسته می‌شوند

                                                                           پاریس   حسن مکارمی ۱۹۸۳  

شعر : صدمین سال تولد مارکس

تاریخ چاپ  

موش‌ها می‌گشتند،

پاسبانی دل یک فاحشه را «بو» می‌داد.

هوس تازه یک ساقه‌ی باریک چنان، در کنار جگر پاک لبو.

حجم گرمی بود، حرفها هم همه از فردا بود.

صبح داشت به غیرت از سر سرما می‌گذشت.

مرد مستی قی کرد،

 

عاشقی گوشه‌ی دنجی می‌جست،

پشته‌ی خاکروبه زیر و رو می‌شد

پسرش، ته سیگار کثیفش را به کف خسته‌ی درد می‌مالید،

نفس موهومی درز پنجره را طی می‌کرد و گره می‌زد غربت را

از سلول قزل قلعه تا اتاقک زیر شیروانی

آه، خط رنج کشان جهان چه عمقی دارد و هوای پرواز چه لطیف است !

    پاریس،حسن مکارمی ۱۹۸۳

شعر : آیینه‌ی پهلوانان وطن

تاریخ چاپ  

مادرم بلند می‌نگرد؛ بر جاری جویبار خون آزادی اوین.

رنگ خزان دره‌ها به یاد دسته دسته کوهنوردان سربلند.

- با ترانه‌های دانش و توان و زندگی – بوی خطوط جاده‌ها؛ ایست ! خون !

کرشمه‌ی قامت شکسته‌ی دو مرد، در نگاه کودکی سه ساله سربه زیر.

این همان البرز است، و این شیر که می‌غرد در رثای دخترک معصومش، همان مادر است.

«وقت آن نرسیده که این سوار را به زیر آورید.»

این همان بابک است، قلندری با نان و نمک خلق.

از دو قران تا صد تومان کمک، کمک است، هرکس با توانش.

همان کناره را بنگرید: تختی است، پهلوان نسل ما:

                             چرخ می‌زند میان گود به عشق آزادی

می‌رقصد پا کوبان، در عرصه‌ی دفاع میهن

و سر فرود می‌آورد در نگاه نسل تازه‌تر

در میانِ خانه‌های کوچک دهات و شهرها با مجله‌ای، ترانه‌ای، شعار عشق با گلوله‌ای.

این وطن همان وطن من است.

پاریس،حسن مکارمی ۱۹۸۳ 

شعر : یاد

تاریخ چاپ  

لحظه‌های «یاد» می‌گذرند. چون پنجره‌های گذر رنگین یک قطار مرطوب

چون لشگریان رنج و پایداری ما، بی‌پایان بی‌شکست.

رنگی، بویی، لمسی، تنش صدایی یا لحظه‌ی دیداری.

در فراغ‌های دور، در آوارگی‌های بی‌بازگشت، گاه که خسته‌ای؛

چون امید پیر جنگل‌های میهن، چون کوه‌های کردستان- بلند و مظلوم –

هجوم خلسه‌آور مختصاتِ یک خواهش؛ - همچون رگان آبی و باریک پیشانیِ

                                                                 دختر دو ساله‌ات.

بوی دهان، بوسه، لمس دستانت در فروکش کمرگاه، فشار سینه‌ها در انحنای قلب.

«فضای سرخ» خواستن، به لحظه‌ای که جدا می‌شوی – همچون پنجره‌های گذرِ

رنگینِ یک قطار مرطوب – حبه‌ی تند آغشته به چای صبحگاه جبهه‌ را می‌ماند.

       حسن مکارمی  ,  ۱۹۸۳ پاریس