تاریخ چاپ
نقشِ کفش بر پیادهرو
دودِ سیگار، دانهی کبریتِ سوختهای کنارِ جوی.
آوای یک «چرا»، تداوم، مرگ و خواب
مهمانی و ظرفهای بجا مانده،
حساب بانک، فکر خریدِ لاستیکِ ماشین و فیلم نیمه تمام.
زن از پنجره سفره را میتکاند،
خردههای نان بر نقش کفش بر برف میافتند،
پرندهی خستۀ زمستان نزدیک میشود.
مرد رفته است.
حسن مکارمی
۱۹۹۳زمستان