تاریخ چاپ
بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست
تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند
«حافظ بیگمان بر خاطره جمعی (خاطره جمعی، خاطره تاریخی، روح قومی، روح زبان، جوهر مشترک تاریخی، جوهر مشترک قومی) ایرانی فارسیدان انگشت مینهد، به شکلی که با گذشت قرنها همچنان شعرش با این خاطره عجین است. اینان زبان گویای خود را در «حافظ» مییابند و به شکلی حافظ واسطهای است میان خاطره جمعی- تخیلی اقوام ایرانی و حرکت تاریخی اینان. این رازی است که حافظ در سینه خود حمل میکند و این است راز حضور عمیق و همیشگی حافظ برای ایرانیان».
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
۱- بر آن نیستم که چون خبره ادبیات و شعر پارسی از بزرگ همیشه «حافظ شیراز» سخن بگویم. آن توان را ندارم که اسطورههای اقوام ایرانی را نیز تا آنجا که به شناخت آمدهاند به چنگ آورم. و نه یارای آن دارم که از پهنه شناخت در میدان روانکاوی توشهای در خور برگیرم. لیک چون شیدای هر سهام در این میانه دست و پایی میزنم.
شعر پارسی به گفته همگان در شرق و جهان میدرخشد و شعله درخشانش «حافظ» به روایتی گل سرسبد شعر جهان است. اسطورهها زیربنای ساختار فرهنگی یا به روایتی خاطره هر قوماند. کشف پدیده ناخودآگاه و حضور خاطره قومی طی قرن اخیر زاویهای تازه بر شناخت ما گشوده است. تلاش ما بر آن است که تا با تکیه بر این تازهیافتههای انسان و از دروازه اسطورههای اقوام ایرانی به این پرسش چندین صد ساله پاسخ بگوییم، چرا «حافظ»؟
بیگمان در فرصتهای دیگر، پژوهشگرانی که خبره این سه مقولهاند، با بیانی رساتر و اسبابی توانمندتر، این مختصر را گسترش داده و شاید نوری تازه بر راز بزرگی حافظ برافکنند.
در ورای آنچه پارسیزبانان در طی قرون متمادی در «کلام» حافظ جستهاند، نشانهای والاتر از «زیبایی تصویر و کلام»، «روحانیت معنوی و مذهبی» و «ادراک تاریخی و اجتماعی» وجود دارد. «حافظ» در کنار قرآن در خانه پارسیزبانان میزید. گرچه او حافظ قرآن است. لیک گویا برای ایرانیان نشانهای از حفاظت پدیدهای گرانبهاتر و عمیقتر، یعنی خاطره «جمعی و قومی» است.
راز «حافظ» بیگمان سوالی تازه نیست. به کرّات پرسیدهایم و تلاش بسیار در یافتن پاسخ، نه تنها چرا «حافظ» بلکه چرا و چگونه صاحبان اندیشه (خواص) و دیگران (عوام) از هر قوم و طایفه و تمایل و طبقه و مذهب و تفکر (عارف و عامی) همین که در محدوده تأثیر زبان فارسی بودهاند، حافظ را به عنوان زبان بیانی خود برگزیدهاند. در غم و شادی، گفتگوی روزانه، و خلوت شبانه حضور دارد. هر کسی گویا از ظن خود یار اوست. فال بین است.
در گوی شفاف «دیوان» او امید میتراود و محل استخاره است. در آرامگاهش روزی بساط مطربان پهن است و دیگر روز بزرگداشت او را اهل مذهب خادمند.
۲- قرآن به چهارده روایت میخوانده است و گویا در علوم زمان خود تا حد کفایت پیش رفته است. نه ظاهری فریبا، نه زندگی پر ماجرایی از او بر خاطرهها مانده است. تنها حدود پانصد غزل، آثاری که تا کنون پیرامون حافظ منتشر شدهاند، چنین طبقهبندی میشوند:
- تصحیح غزلیات و ردیابی و اصلاح و سعی در یافتن سره از ناسره، یافتن ترتیب و تنظیم اولیه اشعار در غزلها و در نسخههای اولیه.
- پیرامون زندگی، زمان حافظ، چگونگی کار و رفتار، تأثیرات دیگران بر او و یا تأثیر حافظ بر دیگر شاعران، شرح حال حافظ در پهنه تاریخی، جغرافیایی، اجتماعی و نهایتا ادبی.
- شرح غزلیات، تعبیر اشعار، نکتهگشایی، رمزیابی، شناخت تطبیقی اشعار او، به ویژه در رابطه با احادیث و آیات قرآن و افکار متداول زمانه او، کشف و بازگشایی اندیشه حافظ در عرصه مفهومشناسی تلاشی دیگر است از زاویهای دیگر، با این اندیشه که با تکیه بر اشعار حافظ، طبقهبندی این اشعار بر حسب مفهوم یا به ترتیب زمان سروده شدن به مفاهیم کلیدی اندیشه حافظ دست یافته و بدین وسیله به شناختی تازه از حافظ برسیم.
- و بالاخره شناخت ادبی، زبانشناسی، تطبیقی یا به عبارتی نگاهی بر جوهر جواهر اشعار حافظ.
مراد کلام در اینجا بیشتر یافتن «نگاهی تازه بر حافظ» است. اینکه چرا حافظ؟ چرا هندو به آتش میسوزاندش و مسلمان به زمزم میشویدش، چرا تنها آنان که متأثر از فرهنگ پارسیاند اینگونه بر او شیفته میگردند. (در مقایسه با اعتبار جهانی خیام) چرا پارسیزبانان برای حافظ چنین مقامی گشودهاند؟
۳- نخستین تلاش ما در یافتن پاسخی به این سوال بیشترعلمی کردن با نگاهی ساختاری به اندیشه حافظ بود. بدین منوال که در اشعار او به دنبال مفاهیم کلیدی بوده و این مفاهیم را به عنوان عناصر یک نظام اندیشه در نظر گرفته، رابطه چندگانه این مفاهیم را دریافته تا از این راه به راز اندیشه حافظ پی ببریم (نمونه اولین تلاش ما را در ضمیمه شماره یک خواهید یافت). چنین تلاشی بدون بهرهگیری از فرضیههای بنیانی، به خودی خود به جایی نخواهد رسید، چه در نهایت ما را به بنبست چراهای دیگری خواهد کشاند که کلید گشایش آنها در فرضیههای عمومی دايره شناخت انسان پنهان است.
۴- مبنای کار ما در اینجا از طرفی به نظریه تحلیل روانی (روانکاوی) فروید[1] تکمیل یافته توسط لاکان[2] استوار است و از طرف دیگر بر تحقیقات هانری کربن[3] در مورد ریشههای تفکر ایرانی. جان کلام فرضیه روانکاوی معاصر در این است: «همه چیز زبان است». ساختار ناخودآگاه آدمی چون ساختار یک زبان است. (زبان مادری و رابطه طفل با مادر و شکلگیری ناخودآگاه در اولین سالهای زندگی). نشانهها[4] یا تصاویر صوتی[5] مجموعهای را میسازند که همانند یک «متن» ناخودآگاه ما را مینویسند. این «نشانهها» از فردی به فردی نقل مکان مییابند، چنان که نمیتوان به درستی دانست که چه کسی صاحب این نشانههاست و این چنین است که با «صرفهجویی در گفتار» و «چندپهلوسازی» و «خلاصه و ایجازگویی» و استفاده از «بازی با کلمات و مفاهیم» و خلاصه آنچه که در عرصه ادبی به شعر و معماری کلام معروف است و در عرصه زندگی روزمره به ضربالمثل و لطیفه و لغز و دشنام و غیره، عملا مجموعهای از «نشانهها» در فضای جاری بین «فرد- فرد» ما زندگی میکنند که پایه فرهنگ امروز و اسطوره دیروزاند[6]. (در ضمیمه شماره ۲ نمونههایی از این تأثیرات در فرهنگ امروز را خواهید یافت).
قدرت حافظ شیراز در کلام اوست و آن هم کلام «دری». آن هم در پهنه فرهنگ پارسی زبانان:
ز شعر دلکش حافظ کسی بود «آگاه» که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
و یا:
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز رسید
(عراق ناحیه اراک امروز است. مشاهده میشود که حتا در زمانه حافظ محدوده نفوذ اشعار حافظ، فرهنگ پارسی است).
بدینگونه است که خاطره جمعی یک قوم تحت تأثیر زبان مادری است و تاریخ نهفته در فرهنگ از طریق زبان مادری با تکیه بر اسطوره و افسانه از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود و در شکلگیری ناخودآگاه تک تک ما نقش میبازد و اختلاف و غنای فرهنگی را به وجود میآورد. (با گذشت زمان، بیشتر بر عظمت انتخاب شیوه کاخی که فردوسی بنا کرده است پی میبریم. کاخی از کلمههای پارسی و بر مبنای اسطورههای ایرانی).
حافظ بیگمان بر خاطره جمعی اقوام ایرانی و فارسیدانان انگشت مینهد. به شکلی که با گذشت قرنها همچنان شعر او با این خاطره عجین است. اینان زبان گویای خود را در حافظ مییابند و به شکلی حافظ واسطهای است میان خاطره جمعی- تخیلی اقوام ایرانی و حرکت تاریخی اینان. این رازی است که حافظ در سینه خود حمل میکند و این است راز حضور عمیق و جاودانی حافظ برای ایرانیان. (فردوسی همین نقش را در شکل تاریخی- اجتماعی و سعدی در زندگی روزمره و مولوی در شناخت فلسفی بازی میکند).
۵- به بحث دریافتهای هانری کربن بپردازیم. به طور اجمال در اسطورهشناسی ایرانی، «زمین» فرشتهای (ایزدی) است در آسمانها (زمین مینوی)، جسم ما در زمین است و روان ما در زمین مینوی. پس از مرگ به زمین مینوی باز میگردیم. (ظاهرا رابطهای عمیق میان زمین مینوی، باغ ایرانی و طرح قالی ایرانی وجود دارد). جغرافیای واقعی از هفت کشور بر پا شده است که ایران در مرکز آن قرار دارد و شش کشور در پپرامون.
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد
(در اینجا روان میتواند به دو معنی باشد، روان «من آسمانی» و دیگری روان به معنی روان شدن). اهورامزدا، ایزد ایزدان، نور و آفریننده ماست. تنها راه درک شناخت هستی و خود، ارتباط با «روان» است (آن قسمت از «من» که در زمین مینوی میزید). تنها از این طریق به شناخت کامل به «انسان کامل» به «مقام پیر» خواهیم رسید. تلاش برای دستیابی و ارتباط با من مینوی با اشراق همان راه نور است یا به عبارتی دیگر «عشق». بی دلیل نیست که کلمه مهر در زبان پارسی به معنی خورشید مولد نور است و به معنی عشق.
کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
اهورامزدا و شش ایزد دیگر، همگی ایزدان عقلاند. (به نام خداوند جان وخرد – فردوسی) اهورامزدا نور و قدرت است. ایزد زمین یا زمین مینوی –ایزد زنانه- که با تصوری دورادور بهشت در ذهن ایرانی همگون دارد، به شکلی مظهر زیبایی طببیعت و مظهر زیبایی زن است. به شکلی دستیابی به «من دیگر» ساکن «زمین آسمانی» که از راه اشراق و عشق میگذرد. از «بی خردی» حاصل میگردد و نشانه بیخردی مستی است و دستیابی به مستی با «می» است. (برای توضیح بیشتر به مقدمه هانری کربن در کتاب عبهرالعاشقین شیخ روزبهان مراجعه شود)[7].
۶- چنین است که با تکیه بر رمز «زمین مینوی» رابطه بین معشوق خیالی حافظ، گل و باغ و سبزه و مطرب و می با پیر یا پیر مغان کشف میشود. در واقع کلید گشایش این راز حضور «زمان موازی» است. (زندگی دیگری موازی این جهان فانی در زمین مینوی- تصویری از باغ بهشت).
عشق یا اشراق با پیوستن به نور راهی است در مقابل «عقل» و نیز کلیه صور دیگر شناخت حتی تصوف غیراشراقی.
بشوی اوراق اگر همدرس مایی که علم عشق در دفتر نباشد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی جام می مغانه هم با مغان توان زد
چنین است که تقلید حافظ پس از او عملا غیرممکن میگردد. با تلاش بسیار دیگران خواستهاند با سخن گفتن از می و معشوق و «پیر» جای پای او قدم بگذارند، لیکن چون شعرشان از «جوهر» پشتوانه اسطورهای خالی است قبول نمیافتد.
حال به گلگشت در دیوان حافظ میپردازیم تا به اندازه توان بهره جوییم:
1.۶- آرزوی بازگشت به زمین مینوی و دل افسردگی حاصل از این دوری- یا به قول هانری کربن «زمین مینوی» معرف دلگیری- غم غربت و فراق- نهایی قلب انسان است[8].
در انتظار رویت ما و امیدواری در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم راحتجان طلبم وز پی جانان بروم
دلم از وحشتزندان سکندر بگرفت رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
هوای کوی تو از سر نمیرود ما را غریب را دل سرگشته با وطن باشد
تراز کنگره عرش میزنند صفیر ندانمت که دراین دامگه چه افتادست
مبتلايی به غم محنت و اندوه فراق ایدل این ناله و افغان تو بیچیزی نیست
غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست جز این خیال ندارم خدا گواه منست
حجاب چهره جان میشود غبار تنم خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
(با اطمینان به بازگشت به زمین مینوی و جائی که از هر دو جهان آزاد است).
مژده وصل تو کو کز سرجان برخیزم طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
2.۶- تنها راه شناخت، اشراق (پیوستن به نور عشق است) و آن هم با مستی و می میسر است. بی خودی پیوستن به من دیگری، من همزاد، من مینوی یا «شاهد»، «جان علوی» است. برای دستیابی به این قاره هشتم، زمین آسمانی به تخیل فعال یا حضور «حال»- تمرکز در زمانی موازی، ولی «زمانی» دیگر نیاز داریم.
«جان علوی» هوس چاه زنخدان تو داشت دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است
(باید پرسید این عالم سوم کجاست؟)
عشقت رسد به فریاد گر خود بسان حافظ قرآن ز بر بخوانی در چهارده روایت
(بهجاست که با کلام فروید در زمینه مداوای روانکاوی مقایسهای صورت گیرد. او میگوید: درمان ما از طریق عشق است)[9].
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما
طبیب عشق منم باده ده که این معجون فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد
ساقی ار باده از این دست به جام اندازد عارفان را همه در شرب مدام اندازد
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوّار بماند
در این مقام مجازی به جز پیاله مگیردر این سراچه بازیچه غیر عشق مباز
(در واقع مقام مجازی با مقام حقیقی که زمین مینوی است در رابطه است)
بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
(پخته شدن جز آماده شدن برای سفر به زمین آسمانی چیست؟)
حافظا خلد برین خانه موروث من است اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم؟
(این عبارت از کتاب خاطره ازلی- داریوش شایگان[10] به ذهن میرسد:
در شعر شاعری چون حافظ از طریق فضای شاعرانه حالت متقارن و دیالکتیک عشق که همچون حرکت بیقرار روح در طبیعت محبوب ازلی است، بیان میگردد.)
غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست جز این خیال ندارم خدا گواه منست
دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
۳.۶- و در این جا عقل راه به جایی نمیبرد:
چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
زیاده هیچت اگر نیست این نه بس که ترا دمی ز وسوسه عقل بی خبر دارد
گره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
اگر نه عقل به مستی فرو کشد لنگرچگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد
مشکل عشق نه در حوصله دانش ماستحل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد
مشاهده میشود که شیوه درک انسان را از جهان خارج به سه روش میتوان تقسیم کرد. احساس مستقیم (بیرابطه) با آنچه که قبلا در خود انبار کردهایم! روش عقلایی یعنی استفاده همزمان از دادههای انبارشده و روش منطق، استدلال، شیوههای مستقیم و غیرمستقیم تجربی و بالاخره «عشق»، «حال» و «مستی» رابطهای با درون (به بیان هانری کربن جهان تخیل فعال- نهان اندر نهان- دسترسی به زمان موازی) آنجا که حافظ میگوید:
کس چو حافظ نگشود از رخ اندیشه نقابتا سر زلف سخن را به قلم نشانه زدند
بیشتر اشاره بر افشای «اندیشه» است چون حافظ از رخ او حجاب برداشته و او را «رسوا» ساخته است. میدانیم که ارزشهای اسطورهای آنجا از کاربرد میافتد که «خط» ساخته میشود. اسطورهها در حوزه مبادلات شفاهی کارکرد دارند. آنجا که سر زلف سخن شانه میخورد عقل بهکار میافتد. اسطوره و «نگرش آن» رنگ میبازد و اگرچه محبوب زیباست، «شانه» خورده است و رسواست.
حافظ در این بیت بار دیگر اشاره به اهداء عقل به انسان میکند که با این هدیه در واقع انسان را دیوانه میسازند، چه قدرت اسطورهای او را میربایند:
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه کار به نام من دیوانه زدند
4.۶- از طرفی جغرافیای شناخت حافظ، جغرافیایی اسطورهای است، هفت کشور، یا هفت اقلیم وجود.
شیراز و آب رکنی واین باد خوش نسیم عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
۵.۶- «رند» آزادهای است که از هر دو جهان آزاد است. در «زمان موازی» میزید و به دنبال وصال زمین مینوی است و عشق را میجوید.
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
نفاق و رزق نبخشد صفای دل حافظ طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد
عشق و شباب و رندی مجموعه مرادست چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
غلام همت آن رند عاقبت سوزم که در گداصفتی کیمیاگری داند
قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
در واقع سر کوی یار، با یار بودن به بهشت و کون و مکان برتری دارد و این بودن با یار در حال حاضر است نه در زمانی بعد.
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند وین همه منصب از آن حور پریوش دارم.
۶.۶- شناخت تاریخی حافظ یا درک او از تاریخ پیشینیان، هویت کاملا اسطورهای دارد، گویا جدا از اسطوره، انسانها نه زندگی کردهاند، نه جنگهای بزرگ در کار بودهاند. نه قلع و قمع و کشت و کشتار و آمد و رفت شاهان و سلسلهها. گویی حافظ در جهانی اثیری- یا «هورقلیایی» زندگی میکند. زمان همیشه است.
قدح به شرط ادب گیر زآنکه ترکیبش ز کاسه سر جمشید و بهمن است و قباد
که آگهست که کاووس و کی کجا رفتند که واقفست که چون رفت تخت جم بر باد
سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار که من پیمودم این صحرا نه بهرامست و نه گورش
کی بود در زمانه وفا جام می بیار تا من حکایت جم و کاووس کی کنم
7.۶- حافظ در عالم تخیل یا تخیل فعال یا عالمی میان عالم حواس و مفاهیم- عالم واقع (احساس ما از سردی و گرمی و گذشت زمان و درد... غیره) و عالم مفاهیم مجرد (ریاضی و مفاهیم فلسفی که بهطور مجرد حضور دارند) زندگی میکند. عالمی که به شکلی همان زمین مینوی، یا ملکوت میتوان خواندش. در دیوان حافظ رد پایی از مسائل و مفاهیم زندگی روزمره نیست، حتا صحبت از «وظیفه» نیز در رابطه با هزینه شراب است.
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت با من راه نشین باده مستانه زدند
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساختهاند بدنم
مستم کن آنچنان که ندانم ز بیخودی در عرصه خیال که آمد کدام رفت
خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم به صورت نگاری ندیدم و نشنیدم
دیدن روی ترا دیده جان بین باید وین کجا مرتبه چشم جهان بین منست
نازنین تر ز قدت در چمن ناز نرست خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
عالم تصویر کجاست؟
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری وفای عهد من از خاطرت بدر نرود
آدمی در عالم خاکی نمیآید بدستعالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
این «عالم دیگر» کجاست؟ گويی حافظ در زمانی بین خواب و بیداری، هستی و نیستی میزیسته است. آیا این همان زمانی نیست که در عمق زبان و ادبیات و پایه شناختی زبان فارسی ریشه دارد؟ آیا این همان تصویر خوابآلود ایرانیان از هستی نیست؟ آیا همین زندگی در زمان موازی (خواب و بیداری که بیگمان بهطور غیرمستقیم بر «بال زبان پارسی» حمل میشود در ذهن هر کدام از ما که زبان فارسی ساختار اولیه ذهنیتمان را میسازد، حضور باور بر غیب زنده یا امام زمان را تسهیل نمیکند؟ آنطور که شایگان میگوید: «... در سطح بینش اساطیری مقولات زمان و مکان و علت در هم آمیخته میشوند.»
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید تبارکالله از این فتنهها که در سر ماست
خارج از دنیا و عقبی که در واقع «سر حافظ» یا «سرّ حافظ» در آنجا میگذرد کجاست؟
مستم کن آنچنان که ندانم ز بیخودی در عرصه خیال که آمد کدام رفت
این «عرصه خیال» گويی برای خود مکانی دارد. شاید اگر هانری کربن این مفهوم را میشناخت، به جای لغت لاتین Mundus imaginalis (همان تخیل فعال)، همین «عرصه خیال» را بهکار میبرد.
پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد وندر آن آئینه از حسن تو کرد آگاهم
این جام جهانبین یا جامجم آنچه که در آن به شکلی دیگر با دیدهای دیگر میبینیم و دادههای دیگری در آن است، چیست؟
8.۶- می و مستی و حال، عشق و اشراق، دسترسی به زمان موازی و حضور در ملکوت با نقش موسیقی به توازن و تعادل و هماهنگی میرسد.
حدیث ازمطرب ومی گوورازدهرکمترجو که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
از طرفی اشاره به عدم امکان گشایش معمای هستی است از طریق حکمت. تنها روش عشق است.
مژدگانی بدهای دل که دگر مطرب عشق راه مستانه زد و چاره مخموری کرد
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر بدین ترانه غم از دل بدر توانی کرد
۹.۶- اقلیم هشتم که به قول هانری کربن، زمین هشتم یا کشور هشتم، و به قول شایگان این فردوس شمالی که در کتاب مقدس ایران باستان سرزمین وار var و در جهانبینیشناسی زردشتی حور نام داشت، در اقلیم هشتم همه فیلسوفان ما به خوبی نمودار میشود. این خاطره معنوی در حکم سرچشمهای است که روان ایرانی از آبشخور آن سیراب میشود و از میراث معنوی پدران خویش بهره میگیرد. جهانی که با چشم و دل دیده میشود و اینجا کلام و کتاب بینقشاند:
ای خدا جان را تو بنما آن مقامکه در آن بی حرف میروید کلام/ مولوی
عجب علمی است علم هیئت عشق که چرخ هشتمش هفتم زمین است
باز آنطور که شایگان میگوید: «در این جهان بهدلیل استعداد و دگردیسیاش نوعی جغرافیای اشراقی ساطع میشود که در آن کوهساران چشمهساران و رودخانههای خاص خود را دارد»، چرا که در خاطره ازلی این گلها، سبزرهها، ستارهها و ماه و خورشید و باغ، همان تصاویر باغ عدن است. و این چنین است که در شعر حافظ از باغ عدن بیرون نمیرویم. و در ذهن و خاطره قومی ایرانی هرگاه شعری نه از این مقولات سخن بگوید، در اصطلاح عامیانه «شعر» نمیخوانیمش.
۱۰.۶- به مفهوم فرشته، شاهد، ایزد نگاه کنیم. در اشعار حافظ اینان به مفاهیم مزدايی خود بیشتر شبیهاند، فرشتگانی که نه پیامبرند و نه خدمتگزار.
سحرم هاتف میخانه به دولت خواهی گفت باز آی که دیرینه این درگاهی
در واقع عبارت «من آسمانی»، من مینوی، راهنمای غايب، روحالقدس، فرشته شناخت و «هاتف» بیگمان، از یک ریشه میجوشند: «این دلیل راه درونی، پیر غايب اما نقش و در هر حال یکی است، بیدار کردن جان به غربت افتاده در این جهان و رساندن او به دیدار با خود طبیعی»[11]
فیض روحالقدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت با درد صبر کن که دوا میفرستمت
۱۱.۶- نقش نور در اسطورههای پارسی، بهعنوان مظهر اهورامزدا، خدای دانايی و مهر، عشق و خورشید مظهر مجسم این نور.
دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
ذره را تا نبود همت عالی حافظ طالب چشمه خورشید درخشان نشود
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی فراز مسند خورشید تکیه گاه منست
چون کائنات جمله به بوی تو زنده اند ای آفتاب سایه ز ما بر مدار هم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اینجا سخن از عالم پنهان جهان موازی با حضور ملکوت و زمین معنوی در موازات جهان پیداست.
کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
۱۲.۶- آیا فال گرفتن و رجوع به دیوان حافظ اتفاقی است؟ یا همه گیری نقال و مراجعه به حافظ به نوعی نیاز و اعتقاد جمعی باز میگردد که نشان نهفتهای است از ارتباطی که در مکان و فضای دیگری میان فال گیرنده و حافظ برقرار است. چه دلیلی، یا بهتر چه عنصر ناخودآگاهی «حافظ» را به این نیاز به دانستن غیب یا « پنهان » پیوند زده است. آیا این همه اصرار به حضور شاهد و باده مستانه زدن با ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت و خوابهای دوش در اشعار حافظ، در طول زمان پشتوانه این باور جمعی «جوابگویی حافظ به فال» را نساخته است؟
به نا امیدی از این در مرو بزن فالی بود که قرعه دولت بنام ما افتد
دلی که غیب نمایست و جام جم دارد ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
هرچند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل نقش خیالی میکشم فال روانی میزنم
۷- وقت آنست که به سراغ غزلهای حافظ برویم. نمونههای برگزیده را بهشکلی بشکافیم، شاید دو محور مورد نظر (پایههای اسطورهای و نقش خاطره جمعی) در این مقوله را بیشتر روشن کنیم.
از طرفی حضور عمیق ارزشهای اسطورههای ایرانی در حافظ و از طرفی بهکارگیری این اسطورهها با استفاده از زبان و کلام که زیرساز خاطره جمعی یک قوم است.
۱.۷- غزلی به مطلع:
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
در این غزل حافظ پرنده «گلشن قدس- بخوانیم- «زمین معنوی» است که از فراق و دوری میسوزد. زمین خاکی «دامگه حادثه است، او را آدم در این دیر «خرابآباد» آورده است. جالب است که اگر به مفهوم «ناکجاآباد» ساخته شیخ اشراق سهروردی توجه کنیم، رابطه بین زمین خاکی، «خرابآباد» و ناکجاآباد یا قاره هشتم یا زمین مینوی بیشتر روشن میشود. بنده عشق از دو جهان عدن و بهشت و جهان امروز زندگی قبل و بعد از «زندگی» آزاد است. پس عشق مرا به جايی یا به عبارتی به زمانی دیگر مربوط میسازد، به شکلی که «سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض» را از یاد حافظ میبرد.
در این غزل کشف رابطه مستقیم «مادر گیتی»، «الف قامت دوست»، «جگرگوشه مردم»، «سر کوی تو» و عشق، نیاز به عمق بیشتری دارد. مفهوم عشق به عنوان یک جهانبینی، نگرش بر هستی، نوعی شکل زندگی «تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق»، و «بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم» بهکار گرفته شده است. «حال» و حضور در زمان «حال»، دل به جگرگوشه مردم دادن، و تنها «الف قامت» دوست را آموختن، رابطه با «مادر» «زاده شدن» و آن هم مادر گیتی- فرشته مونث زمین- ما را تا حدودی به جایگاه مفهوم عشق که در عین غیرمادی بودن خود شکلی جسمی و مادی دارد، میبرد. پای «جگرگوشه مردم» که نشان از یک «انسان» به شکل مجرد و کلی و مادی خود دارد و «الف قامت دوست» که جنبه کاملا «نشانهای» دارد و بالاخره مادر گیتی که جنبه تخیلی دارد.
۲.۷- غزلی به مطلع:
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
«منزل ویران» یا «خرابآباد» بیگمان در مقابل ناکجاآباد است. رفتن یا بهتر بگوییم «رونده»، «روان» یا اتصال جان به جانان، این نیاز به رفتن و پیوستن در عین حال به جانان و از طرف دیگر به هواداری آن «سرو خرامان» و نوعی «ذره صفت» به آفتاب یا چشمه خورشید، منبع نور و مهر و عشق نزدیک شدن، «بهسوی سر آن زلف پریشان» رفتن. عشق خاکی با عشق ورای خاکی پهلو به پهلو میروند.
۳.۷- غزلی به مطلع:
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
«عشق و مستی» و اسرار آن یک کاسهاند و «خبردار» میخواهد «آن را که خبر شد خبری باز نیامد». غیر از عاشقی راهی برای خواندن عشق مقصود نیست. و این «عشق مستیآور» به شکلی به نرگس و مهر دلکش یار میپیوندد.
غزلهای ذیل:
سلامی چو بوی خوش آشنایی بدان مردم دیده روشنایی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بیتو بهجان آمد و وقتست که بازآیی
ای دل گر از آن چاه زنخدان بدر آيی هرجا که روی زود پشیمان بدر آیی
در این غزلها، اگر به شیوه «تداعی آزاد»[12] به دنبال مسیر پنهانی حرکت حافظ بگردیم (با این توجه که مسلما این غزلها در زمانهای متفاوت سروده شدهاند، چرا که روش انتخاب ما بر اساس حرف آخر کلمه انتهایی اولین مصرع است)، به نوعی دیگر بر آنچه که در زمان سرودن اشعار در ذهن حافظ میگذشته است، نظر خواهیم انداخت. از آشنایی تا خلوت پارسایان، دلگیری از همگان تا یافتن کلید در کوی مغان تا جهان (عروس بی وفا) و بالاخره شکایت از زاهدان ریايی که شاید همراه با «نفس طامعاند» و «کیمیای سعادت» جدایی از آنهاست. چون گویی عروس جهان و یاران ریا و زاهدان سالوس و نفس طامع در یک طرفاند و کیمیای سعادت و پادشاهی در گدايی و کوی مغان در طرف دیگر. خط پیوستهای میان «کیمیا»- «مغان» راهی دیگر در آن سوی عروس جهان و یاران بیوفا و زمان زودگذر در غزل دوم، جستجوی پادشه خوبان، جستجویی مشتاقانه، ترس از دست دادن شکیبایی در این جستجوگری و بازگشت به این نهاد قدیم که درد دوری درمان است. در این میناکده، راه «می» و امید به بوی خوش وصل درمان عاشق شیدا، چگونه در این غزل زمان دو بعد دارد. بعد گذشته، حال، آینده که با افعال گله کردن دوش، رقصندگی باد صبا در زمان حال، و لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی، از یا طرف و در پاسخ «فارغ از خود و اندیشه خود بودن»، هجرت به زمان پذیری زیست در زمان موازی از طرف دیگر.
در غزل سوم دل و «یوسف مهر» هر دو چاهاند، اولی بی گوش عقل در آن چشمه حیوان بماند اولیتر، که ماه و خورشید و صبح و شب و صبا و جوی و سرو خرامان همگی آن تصویر زمین مینوی است و ماندن در آن سیر در عالم موازی ملکوت.
۸- در انتها هشت غزل حافظ را با تکیه بر آنچه ذکر شد میشکافیم. به گمان ما جان همگی این غزلها، نشانهای از طرح کلی مورد نظر دارد:
غزلی به مطلع:
جمالت آفتاب هر نظر باد ز خوبی روی خوبت خوبتر باد
زیبایی جمال «آفتاب هر نظر» که در دم تازه عشقی میآفریند نمیتواند موضوع بحثی جهانی باشد و نه «دم» زمینی. مقیاس عظمت، فروغ و بیانتهایی خورشید و «دم» چنان در دو محور بینهایت بزرگ و بینهایت کوچک میگنجد که جز در خارج از زمان زمینی- جایی که گذشته در آینده و آینده در حال میگذرد، نمیگذرد.
غزلی به مطلع:
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد ورنه اندیشه این کار فراموشش باد
«پیر» صوفی است که باده به اندازه میگیرد، لاجرم دست در شاهد مقصود دارد، و اینجاست که خطاپوش میشود و اینجاست که «پیر» در چهار بیت انتهایی غزل مورد تحسین حافظ است.
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
جام جهاننمای جم، دل است که با من است و با «قدحگیری» صاف میشود. مسیح و رابط او به جایی جز «صافی دل» یا «مستی دل» که گویی سفری به جهان موازی است، نرفتهاند. و این « آن الحق » آن یار نیز همین را میگوید. چه چیز جز حضوری دیگر «حاضری» در زمان ممکن میتواند این گونه به شکل قاطع حافظ را به بیان وادارد: «دگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد»! آنجا که میداند که سر دارها با این کلمات بلند میشود، حکیم، خدای عقل، قبل از «زمان و مکان» (برپایی این گنبد مینا) «جام جم» را در دل نهاده است. چگونه در این غزل، پیر مغان، زلف بتان، جام جم، حکیم، خدا، عصای موسی، مسیح و روحالقدس و حلاج که ظاهرا در یک جا نمیگنجند، از طریق «تداعی» آزاد حافظ، با نهایت نرمی و لطافت و همگونی در کنار هم میآیند تا معمار «دنیای دیگری باشند» که در قدرت خیالانگیز حافظ تصویر بهشت دوردست اسطورهای ما را رقم میزنند. «من خود همان جام کیخسروم» شیخ اشراق سهروردی[13].
چه مستی است ندانم که رو به ما آورد که بود ساقی و این باده از کجا آورد
«مستی در پهنه تابلویی که از ساقی و باده و چنگ و مرغ خوشنوا تا گرهگشایی صبا و رسیدن گل و نسرین و بنفشه، آغاز میشود. و چون تصویر «عدن، جنت» فردوس اول و آخر که به راهگشایی پیر مغان و دستور مستی او حافظ را به آن میرساند که شیخ با وعده بهشت خود در آن درمانده است. چگونه بهراحتی میتوان این تسلسل «حال خوش حافظ» را نشانی از ضمیر به جا مانده، تصویر زمین آسمانی در عمق گویای ادبیات و گویش و فرهنگ و اسطوره یا راحتتر «کلمه» پارسی ندانست؟ در واقع این «سایه گوهر کلام زبان مادری» است که نادیده و پنهان و آرام این پیوند را میان تاریخ زمینی و تاریخ مینوی ساخته است.
من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
«تداعی» آزاد شاعر او را به «دعوای خیالی»
با رفیقی میکشاند که او را به انکار شراب میخواند و پیر مغان و عشق و مستی و هدایت و رندی در مقابل زهد و نماز آمده است.
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
مشکل بتوان حرفی اضافی بر این غزل افزود. سحر، طلوع، آنجا که نور باده میآفریند. پس آن شب طولانی، خبر از جلوه «ذات» میباید، کام دل میستاند، و آن هاتف (من مینوی) این وصال را مژده داده بود. و حافظ، چون سراینده شهد و شکر چون حافظ حضور، چون حافظ راز، «رازدار» میشود و به عبارتی حافظ، «حافظ» میشود. غزل بعدی به مطلع «دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند» بیگمان قصه را به انتها میرساند.
۹- در این بخش ادامه کار را بهعهده خواننده وامیگذاریم، با مراجعه به ابیاتی پراکنده از غزلیات حافظ، به سوال از او میپردازیم.
دل به امید روی او همدم جان نمیشود جان به هوای کوی او خدمت تن نمیکند
همدلی دل و جان، و خدمت جان بر تن را «امید» او و هوای کوی او مانعاند. این او کیست که میان سه عنصر «دل» و «تن» و «جان» تفرقه میافکند یا بهعبارتی میان من و من و من، خرامیده است؟ «کوی او» کجاست؟ این «او» سوال خود حافظ هم هست.
در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
حافظ ار آب حیاط ازلی میخواهی منبعش خاک در خلوت درویشان است
واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر حور با خاک کوی دوست برابر نمیکنم
من که امروزم بهشت نقد حاصل میشود وعده فردای زاهد را چرا باور کنم
آیا خاک کوی دوست یا خلوت درویشان همان بهشت «نقد» بهشت «حال» بهشت موجود یا بهشت موازی نیست؟ به شکلی که قصه بهشت را حکایتی از کوی او میداند، یا طعنه حافظ از «دیگران هم بکند آنچه مسیحا میکرد» سخن میگوید، و در جای دیگر:
ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ به قرآنی که اندر سینه داری
با «تداعی آزاد» در مقابل «خوش کلامی» قرآن کلام خودش را ارائه میدهد. چه چیز میتواند تا به این حد او را بر «خود» آگاه کرده باشد، که «ناخودآگاه»- «تداعی آزاد» بیاختیار کلام خود را همسنگ کلام قرآن میبیند؟
سوالی دیگر:
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار که در برابر چشمی و غایب از نظری
جز در عالمی که دیدار در فضای متفاوت رخ میدهد یا بهعبارتی دو نظر، در یک زمان، در یک مکان، در حال حاضر وجود دارد، این شعر چه مفهومی میتواند داشته باشد؟
آیا در اشعار زیر میتوان نقش «خیال را چون خواب و خیال در محاوره روزمره دانست؟ یا خیال قدرتی است، امکانی است که با تلاش میسر میگردد؟
خیال حوصله بحر میپزد هیهات چهاست در سر این قطره محال اندیش
یا به تصویر «نقش یار» در «نظر» توجه کنید، چه ظرافتی:
آن زمان کارزوی دیدن جانم باشد در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
این نظر، و قدرت تصویر با دیدن چنان برابری میکند. آیا این دیدن همان «دیدن» است؟
بحث «رابطه با واسطه شیخ روزبهان و حافظ» از فرصت این مطلب خارج است لیک برای حسن ختام به فعل «دیدن» در این جمله شیخ در عبهرالعاشقین توجه کنید:
«من اما جمالش را به صورت گلسرخ دیدم، چونان جهانی در جهانی بود که گلهای سرخ از آن میبارید و این منظر را حد و کرانه نبود.»
بیگمان دیدن حافظ، همان کلام شیخ روزبهان است که به جمال عینی کلمات و به بوی طراوت شعر و به زیبایی تصویر ذوق برتر حافظ کشیده شده است. روزبهان میگوید: «... تو در حجاب تویی اگر تو از تویی بیرون آیی حجاب قهر برخیزد...؟» و حافظ میگوید: تو خود حجاب خودی حافظ، از میان برخیز!
روزبهان میگوید: «... بنمای جام گیتی نمای چند ما را خسته داری؟ ندانی که آشیان مرغ ملکوت در خانه ماست» و حافظ میگوید:
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه ز بام و عرش میآید صفیرم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک...
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم...
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
(هانری کُربَن میگوید که درخت طوبی، درخت زمین مینوی است)
۱۰- پیام حافظ نشانههایی نیز از عوامل دیگری دارند که ریشه در تحولات فرهنگی دارد. تهاجمات فرهنگی، بیگمان« در خود فرو رفتن» را ترویج میدارد. حضور فرهنگ اسلامی، مفاهیم و باورهای آن نیز جای خود را یافته است. ترکیب بینش اسطورهای ایرانی و بینش اسلامی در قالب عرفان و رنگهای گوناگون آن در شعر او اثر گذاشتهاند.
مراد ما در اینجا ارائه تنها و تنها کلید یگانه رازگشایی حافظ نیست. بلکه بیشتر شاید تکیه و تأکید بر یکی از این کلیدهاست.
در شعر حافظ، باورهای زمانه او بهویژه نقش قضا و قدر «چه قسمت ازلی بی حضور ما کردند...» توجه به ستاره یعنی طالعبینی، نقش ستارگان در زمین به کرات به چشم میخورد. از طرفی «بینیازی» ترک «دنیا» و ترک «قدرت» در چند روزه زندگی زمینی، یکی از پایههای بنیانی شعر او را تشکیل میدهد.
نوسانات اندیشه حافظ مانند هر انسان دیگر از خلال اشعارش مشاهده میشود. مشکل خویش بر پیر مغان عرضه میدارد و یکباره از پاسخیابی نا امید میگردد (راز این پرده نهان است و نهان خواهد ماند). پاسخ یافتگان خیالی را به تمسخر مینشیند و آنان را طبیبان مدعی میداند. با این همه آرزوی وصال و یافتن و گوهر خویش را از دست نمیدهد.
ضمیمه ۱
شعرهایی که به شکلی با مفهوم پیر مغان در دیوان حافظ مربوطند را میتوان در چهار گروه گرد آورد:
۱- شعرهایی که واژه پیر مغان به صراحت در آنها بهکار برده شده است.
۲- شعرهایی که با مطالعه در رابطههای آنها با شعرهای قبل و بعد، میتوان اطمینان داشت که به مفهوم پیر مغان مربوطند.
۳- شعرهایی که به کنایه یا با تعبیر و تفسیر نه چندان مستقیم میتوان مفهوم پیر مغان را از آنها بیرون کشید.
۴- شعرهایی که با استفاده از مفهوم رابط مشترکی به شعر دیگری که حاوی واژه پیر مغان است متصل میگردد.
از طرفی رابطه «پیر مغان» و دیگر مفاهیم شعرهای حافظ را از دو راه میتوان شناخت. این رابطه یا به شکلی آشکار در شعرند یا میبایست از رابطههای پنهان در مجموعه شعرهای دیگر آن را بیرون آورد. بههرحال با توجه به عدم دسترسی کامل به نسخههای دقیق دیوان حافظ، ممکن است در اینجا کم و بیش غلطهایی نیز در آنها بهچشم بخورد. این تحقیق وقتی میتواند بار واقعی خود را بیابد که مفهوم «پیر مغان» در ادبیات زمانه حافظ شکافته شده و نقش «زمان» در آن حکاکی گردد، و اگر امکان داشته باشد شعرهای حاوی مفهوم «پیر مغان» به ترتیب سروده شدن که همان رشد و بلوغ اندیشه حافظ است آورده شده و تحلیل گردند. در اینجا به ترتیب حرف آخر قافیه غزل بسنده شده است. کار دیگری که میبایست صورت گیرد پالایش نتیجه گیری حاضر است در کوره نقد تا بتوان مطمئن بود که در مجموعه غزلهای حافظ در شعرهایی که هیچگونه ربطی به «پیر مغان» ندارد آیا بر خلاف نظریه و نتیجهگیری ما نمیتوان مطلبی یافت.
برویم بر سر اصل مطلب:
۱- از آستان پیر مغان سر چرا کشیم دولت در آن سرا و گشایش در آن در است
(دولت و گشایش از پیر مغان است، وابستگی حافظ به پیر مغان، شاید جواب منتقدین را میدهد که چرا پیر مغان، برای اینکه، او گشایش میدهد و «دولت».)
۲- منم که گوشه میخانه خانقاه منست دعای پیر مغان ورد صبحگاه منست
(حافظ پیر مغان را به جای خدا دعا میکند.)
۳- گر پیر مغان مُرشد ما شد چه تفاوت در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
(پیر مغان مشکل گشا است و حل معما میکند)
۴- گفتم شراب و خرقه نه آيین مذهب است گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند
(مذهب پیر مغان، آئین شراب و خرقه است)
۵- تشویش وقت پیر مغان میدهند باز این سالکان نگر که چه با پیر میکنند
(این سالکان پیر مغانم را آزار می دهند)
۶- مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد
(حافظ مرید پیر مغان است. حافظ در مقایسه با شیخ، پیر مغان را انتخاب کرده است)
۷- بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد
(حافظ بنده پیر مغان است. اوست که حافظ را از جهل میرهاند و هر چه پیر مغان کند صحیح و عین عنایت است)
۸- نیکی پیر مغان بین که چون ما بدمستان هرچه کردیم بچشم کرمش زیبا بود
(پیر مغان دارای کرمی است که گناه و بدکرداری نمیبیند، شاید طعنه بر عابد و زاهد و صوفی... است که کردار انسان را به بد و خوب تفسیر میکند.)
۹- حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
(بنده پیر مغان بودهام و خواهم بود)
۱۰- گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود
(از صومعه نمیتوان کمک گرفت. از پیر مغان مدد خواستم)
۱۱- دولت پیر مغان باد که باقی سهلست دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
(حافظ فقط در این اندیشه است که «پیر مغان» پایدار و سالم و با دولت باشد و در فکر رابطهاش با دیگران نیست)
۱۲- وگر کمین بگشاید غمی ز گوشه دل حریم درگه پیر مغان پناهت بس
(حافظ از دست غم به پیر مغان پناه میبرد)
۱۳- من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم چکنم گر سخن پیر مغان ننیوشم
(حافظ تنها سخن پیر مغان را گوش میکند که میگوید میبنوش)
۱۴- چل سال بیش رفت که من لاف میزنم کز چاکران پیر مغان کمترین منم
(حافظ سالهاست که بنده پیر مغان است ولی نه بندهای کامل)
۱۵- در این غوغا که کس کس را نپرسد من از پیر مغان منت پذیرم
(حافظ با التماس در رابطه با پیر مغان است در جایی که هیچ کس گردن به دیگری نمینهد)
۱۶- به ترک خدمت پیر مغان نخواهم رفت چرا که مصلحت خود در آن نمیبینم
(مصلحت حافظ در آنست که بر خلاف توصیههای دیگران به خدمت پیر مغان ادامه دهد)
۱۷- صوفی صومعه عالم قدسم لیکن حالیا دیر مغانست حوالتگاهم
(حالا که حافظ در روی زمین زندگی میکند، ترجیح میدهد در دیر مغان باشد)
۱۸- پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد گو باده صاف کن که به عذر ایستادهام
(حافظ با عذرخواهی، خواستار بازگشت به سوی پیر مغان است)
۱۹- گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید کدام در بزنم چاره از کجا جویم
(تنها چاره جوی پیر مغان است)
۲۰- حافظ جناب پیر مغان مأمن وفاست درس حدیث عشق برو خوان وزو شنو
(پیر مغان با تو میماند و از عشق تنها با او میتوانی سخن بگویی)
۲۱- به می سجاده رنگین کن گرت پیرمغان گوید که سالک بی خبر نبودزراه ورسم منزلها
(پیر مغان سالک است و همه چیز می داند، اطاعت کن، اطاعت محض)
از مطالعه شعرهای بالا بهوضوح میتوان نتیجه گرفت که:
حافظ، مرید، بنده، چاکر، خاک در، حرف شنو پیر مغان است. با او مکالمه دارد و این موضوع قدیمی است و طولانی، تنها از او حرف شنوی دارد، فشار بسیاری است که حافظ را از پیر مغان دور کنند و اگر گاه میپذیرد، به عذر باز میگردد، در زمانهای که کس گردن بر دیگری نمینهد، حافظ به پیر مغان گردن مینهد. با این وجود رابطهای کاملا یکسویی نیست و حافظ نیز حرفهایی برای گفتن دارد و رابطه به شکل گفتگو است. و نیز میتوان با درجه ضعیفتری از یقین گفت که:
- پیر مغان از عشق میگوید و شرابخواری، حل مشکل میکند و غم میزداید. در مورد رابطه خدا، حافظ و پیر مغان میتوان گفت، پیر مغان مخالف عبادت است و حافظ در مقابل عبادت، پیر مغان را انتخاب میکند. برای رسیدن به مفهوم خدا، حافظ راهی را که پیر مغان ارائه میدهد بر میگزیند. عشق و راه یافتن به عشق، شراب، اینکه حافظ دارای مشکل است، غم دارد، گرفته است و برای حل مشکل خود تلاش میکند. با همه گریز و بازگشتها پیر مغان را بهعنوان مراد انتخاب میکند، پیر مغان عیبجو نیست و روش متفاوتی از دیگران دارد، از عشق میگوید و راه درک آن را از طریق شراب توصیه میکند.
به بیان دیگر، آیا مشکل حافظ درک جهان و هستی خود نیست؟ و آیا بهدنبال پاسخی برای پرسش خود نمیگردد و راههای گوناگون را تجربه نمیکند؟ چه پرسشی، چه راهبری، چه راهی و چه طریقی؟ این طریقه تحلیل و این پرسشها میبایست در دگر اشعار حافظ تعقیب گردند. ولی با همه اینها، راهبر و مراد، برای حافظ با همه بالا و پایین رفتنها بالاخره پیر مغان است. پیر مغان کیست؟ در کجاست و چه میکرده است؟ تنها طرحی ظریف و دور از او داریم. راه ظاهرا عشق است. در اشعار دیگر حافظ از راههای دیگر مثل مدرسه، زهد و عبادت، تصوف نیز نام برده میشود.
حافظ عشق را انتخاب میکند. این چه راهی است، چه ویژگی دارد؟ میبایست در اشعار دیگر حافظ به دنبالش گشت. وسیله پیمودن این راه همان شراب است. در این مختصر سعی شد که با توجه به ضعف امکان تحقیق، مفهوم پیر مغان در کلیه اشعار حافظ بیرون آورده شود. آنطور که بهنظر میرسد پیر مغان تنها کسی است که بههیچوجه مورد طعنه و دشنام و تمسخر حافظ قرار نگرفته است. بر خلاف زاهد و عابد و صوفی و شیخ و محتسب... و اهل مدرسه و غیره...
ضمیمه ۲
نگاهی بر تأثیر مفاهیم اسطورهای بر ادبیات امروز
نمونههای زیر، بهطور کاملا اتفاقی، با خواندن روزنامهها، مجلات که گاه در دسترس بوده است فراهم آمدهاند. احتمالا سرایندگان این قطعات، از شناخت دقیق «تاریخی- اسطورهای» مفاهیمی که مطرح میکردهاند، دور بودهاند، ولی همانطور که اشاره شد، این جوهر قومی در «پنهان» ما خود را زنده میدارد، زندگی میکند، و از اینجا و آنجا سر بیرون میزند.
۱- سرودهای از پورنصیری نژاد- نشریه دنیای سخن، شهریور و مهر ۱۳۷۳.
پروانههاو فرشتهها
(مادرم بی آنکه شعری سروده باشد- با بیانی شاعرانه گفت- پروانهها دو بال فرشتهاند- با رنگهای سیمین کهربایی- از آن زمان ما- حرمت پروانه را- بر دل نهادیم- و گلها را با پروانهها نسبتی دادیم- و هر جا گلی، با رنگ زرد کهربایی، یا نقرهای دیدیم- جای فرشتهها را در آن خالی ندیدیم- امروزه همچنان ما آن کودکیم با ذهن آسمانی- هرجا که میبینیم پروانهای را تا آسمان بر بالهایش مینشینیم.)
(با توجه به اینکه «پروانک» لغت مانوی به معنی نجاتدهنده و راهنمان جان یا فرشته است) شاعر با تداعی آزاد، از مادر و زبان مادری آغاز میکند، چون کودکی است، با ذهنی آسمانی که همهجا «پروانه- فرشته جان» را با آموزش زبان مادری میبیند.
۲- در ترانههای پارسی جابهجا نقش این گمگشته فرشته جان با من «مینوی» گمگشته آشکار و نهان را میبینیم. یک نمونه:
شبی که آواز نی تو شنیدم چو آهوی تشنه پی تو دویدم
دوان دوان تا لب چشمه رسیدم نشانهای از می و نغمه ندیدم
تو ای پری کجایی که رخ نمینمایی از آن بهشت پنهان دری نمیگشایی
من همهجا پی تو گشتهام - از مه و مهر نشان گرفتهام - بوی تو را ز گل شنیدهام - دامن گل از آن گرفتهام - دل من سرگشته تو، نفسم آغشته تو، - به باغ رویاها چو گلت بویم- در آب و آينه چو مهت جویم- تو ای پری کجایی، در این شب یلدا از پیات پویم- به خواب و بیداری سخنت گویم- مه و ستاره درد من میدانند، که همچو من پی تو سرگردانند- شبی کنار چشمه پیدا شو- میان اشک من چو گل وا شد.
این تشنگی و عطش یافتن «فرشتهای» که درب بهشت میگشاید و در رابطه با گل و می و نغمه است و مه و ستاره و مهر نیز به دنبال آنند، همان است که حافظ در «گلههایش» آن را میجوید. رابطه «تداعی آزاد» کلمات شاعر ترانهای که زمانی بسیار همهگیر بود در خور توجه است. نفس آغشته اوست، دور و نزدیک است، حاضر و غایب است.
۳- شعری از «مهیار»
سایه روشن
دلخستهام از این زمین، کو آسمان دیگریدر آسمان دیگری کو کهکشان دیگری
چشم من و این اختران، تا کی به هم سوسوزنان چشمی دگر خواهم در آن سوسوزنان دیگری
حافظ می و ساغر چه شد، طرح نو و دیگر چه شد؟ ساقی چه شد شادی چه شد کو گلفشان دیگری
دردست و دودست این زمان، در هر کران و بیکران خواهم مکان دیگری اندر زمان دیگری
ای کولی صحرانشین، کو راه دشت بینشان شاید ز خود یابم در آن نام و نشان دیگری
مستی وعده داده شده را می جوید در مکان دیگر که در زمان دیگری است که نه در کران است و نه بیکران، بلکه در پشت دشت بینشان است و از آن راه شاید در این «ناکجاآباد» نام و نشان دیگری بیابد. میبینیم که چگونه این نماد «من دیگر» در «زمین آسمانی» در لابلای شعر زندگی میکند.
۴- شعری از محمد باقر کلاهی اهری، نشریه نگاه نو، آذر – بهمن ۷۳.
جهان برین
(گنجشکان عصراند- یا سخنگویان جهان برین- سکوتی خاموش تر و جبريیلی آرام- با طوطی دانایی بر شانهاش- و شیشه سبزی از باران و باد- ماری در صندوق و طوطی سبزی در قفس- و شیشه باران بر این منبر قهوهای- و جبريیلی خجسته که مهمان من است.)
«جهان برین» کجاست؟ جبريیلی آرام و خجسته در این رابطه مهمان شاعر است. جهان برینی که در موازات جهان ماست و جبريیل که نه تنها مهمان پیامبر است که مهمان شاعر است با مار و طوطی، مظهر جنسیت و مظهر کلام. این اتفاقی است؟
۵- برای زینت بخشیدن بر این ضمیمه شعری از علامه طباطبايی میآوریم که این مصرع حافظ را میگشاید: «ز دوستان تو آموخت در طریقت مهر...»
همی گویم و گفتهام بارها بود کیش من مهر دلدارها
پرستش به مستی است در کیش مهر برونند ز این حلقه هشیارها
کشیدند در کوی دلدادگان میان دل و کام دیوارها
چه فرهادها مرده در کوهها چه حلاجها رفته بر دارها
بهین مهرورزان که آزادهاند بریزند در دام جان تارها
به خود آغشته و رفتهاند چه گلهای رنگین به جوبارها
فریب جهان را مخور زینهار که در پای این گل بود خارها
۶- فصلی از منظومه مردابها و آبها، سروده سید حسن حسینی، ۱۳۷۴.
ماجرا این است: آری، ماجرا تکراری است زخم ما کهنه است، بینهایت کاری است
از شما میپرسم آن شور اهورایی چه شد بال معراج و خیال عرش پیمایی چه شد
پشت این ویرانههای ذهن شهری هست؟ نیست زهر این دلمردگی را پادزهری هست؟ نیست
شور اهورايی و خیال عرشپیمايی و جستجوی شهری، مکانی، ناکجاآبادی در ورای این خرابآباد.
* این نوشته برای نخستین بار در سومین همایش پژوهش در فرهنگ باستانی و شناخت اوستا، به کوشش انجمن رودکی، در هامبورگ ارائه شده است.
[1] زیگموند فروید، بنیانگزار روانکاوی بالینی
[2] ژاک لاکان، روانکاو و روانپزشک فرانسوی، وفات در سال 1980 میلادی
[3] هانری کربن، مستشرق فرانسوی، مؤسس مرکز تحقیقات ایرانی، سفارت فرانسه در ایران، وفات ۱۹۷۹، پاریس
[4] نشانه معادل کلمه signifiant فرانسوی آورده شده است. هر کلمه از دو قسمت ترکیب میگردد و یکی نشان آن که برای همگان یکی است و دیگر مفهوم کلمه که برای هر فرد متفاوت است.
[5] تصویر صوتی معادل image acoustique فرانسوی آورده شده است، در واقع نشانهها در شکل صوتی خود.
[6] زیگموند فروید، کتاب کلام روان.
Freud Sigmund: Le mot d’esprit et la relation á l’inconcient, Folio, France.