تاریخ چاپ
دلم می خواهد همی زندگی را نفس به نفس حس کنم،
همی درختان و حشره هایشان را،
و همی گربه ها و میمون ها را،
و همی کوه های پر از ببر را.
دلم می خواهد صدای راه رفتن مورچه را بشنوم،
و چشم نهنگ را در عمق اقیانوس بفهمم.
دلم می خواهد در انتهای شاخه ی کنار کهنه با سار درد دل کنم.
دلم می خواهد توی آفتاب تابستان روستا، همراه هر خروسی اذان بگویم،
و با فیل پیش از پهن شدن آفتاب به گردش بروم.
بچه موش پیر انبار خانه مان را خودم از شیر بگیرم و فرار را یادش بدهم.
دلم می خواهد در دشتی زندگی کنم
که هر روز صد تا پیرمرد ببینم و عصایشان باشم.
ده هزارتا دختر ببینم و لپ های سرخشان باشم.
و در همان لحظه صد هزار بچه ی قد و نیم قد دورم باشند.
و من با صد هزار دست،
دندان اولی را بکشم
دماغ دومی را پاک کنم و چهارمی را تو دهنی بزنم
و با هفتمی از ستاره حرف بزنم
و برای صد هزارمی لالایی بگویم.
دلم می خواهد صبح زود بابا بزرگ بودم، ظهر بابا بودم و شب بچه کوچولو.
دلم می خواهد همه ی خنده های دنیا را توی یک کیسه داشتم و خودم تقسیمشان
می کردم:
بین همه
... . چیز عجیبی دلم می خواهد...
با اینهمه ... ...
... . دلم می خواهد توی این دنیا تنهای تنها باشم،
تا بدانم حرف حساب خودم چیست.
حسن مکارمی , تهران ۱۹۷۰
این شعر نخستین بر در نشریه نگین، شماره ی ۱۲۳، سال ۱۳۵۴ در تهران به چاپ رسیده است .*