تاریخ چاپ
برفها ما را فریفتند، شعار عشق را به خیابانها کشیدیم، و چون بذرِ گندم زندگی
در هر کران کاشتیم. به اعتباری گذشته را شخم زدیم
دریغ، بهار که میآمد، سیاهی جهل دمید؛ خون سیاوش به مزرعه ریخت،
پرستوها قهر کردند و کلاغها ماندند که بخوانند. ندانستیم:
برفها ما را فریفتند.
فرزندانِ ما کنون خون دانش و تجربه را در رگ دارند.
آری به سرخی: آوارهای، عاشقی، شهیدی، اسیری، گمشدهای
حالی بر سرخی دانش؛ سپیدی برف بیاثر است.
پاریس حسن مکارمی ۱۹۸۳