هر شامگاه خورشید را می خوابانم.
هر بامداد برای ماه صبحانه می آورم.
ظهرها کبوتران خیالم را باز می شمارم.
اینجا درختان مهربان,
ساعات ایستادگی را به یاد می آورند.
مردمان گویی همه در بدنی آمده اند,
چون سرفرازی ی دماوند.
در یکی همه را می بویم, در همه خود را می یابم.
بادبادک پشت بام های کودکی من,
هر نیمه شب, تا پشت نرم هستی می رود
و با نسیمی گرم , شب به خیر می گوید.
و تا بازگشتش,
من صبر را عاشقانه می گریم.
حسن مکارمی تابستان ۲۰۱۷ پاریس
سه روز پس از کرونا در ایران
داروخانه ، بانک...
و نهاری از سر کم حوصله گی،
رستورانی ژاپنی ،
و اطوار پاریسی های میز کناری،
هر چه باشد نامش ،
این غذای دل من نیست که نیست.
تلگرام، واتس آپ، اسکایپ، ایمو، اینستاگرام ، فیسبوک ، تویتر ..
از این خبر به آن خبر ...
بی بی سی ، گویا نیوز...
کلافگی ، بی خبری ،
بی خبری ، کلافگی...
چند تدریس ، چند سوپرویزیون ..
اضطرابی همگانی در خط...
و کلیسای میان راه خانه..
سهم نادانی ما، حجم مذهب، حجم سنت ،...
می نشینم تنها ، در میان نیمکت های ردیف،
تنها ...
و سخن می گویم سهم نادانی مان را...
می نویسم : چون گزارشی ، ساده ، خسته...
***
داروخانه ، بانک...
و نهاری از سر کم حوصلهگی،
رستورانی ژاپنی ،
حسن مکارمی زمستان ۲۰۲۰ - ۱۳۹۸ پاریس