لغات کلیدی استفاده شده: "شعر"
مرا آن بازیگری نیست، تا دستانِ خمودِ اتفاق را برهم زنم. سیاحت ارواح شبباره، در نهایتِ درون پردهها راه میجویند ندانستن آواز مرموزی است که شبپرههای دروازههای مهاجرت را میماند و رنگ زرد زمین از پروانههای مهاجر است، نه گندمزاران شادی بردباری چون از افسانهها به درشد زنجیر پیوستهی گامهای اندیشههای بارگی بر نهالِ آوارگی ادامه مطلب
ایستاده بر دریچهای تنها مرزهای بریده را میخوانم تن رها، تنها. در نهاد آواهای درهم شکلهای تازهای زاده میشوند نور روز میپراکند، زایش زندگی میآفریند، و آوای درون مرزها، پژواک آوازهخوانان رفتهاند. ایستاده بر دریچهای تنها نگاه بر درون میدوزم و حجم دانستهها را میشمرم تا سیاهی مرزهای دروغین را با سایههای رفته پیوند دهم. ادامه مطلب
من تشنهی نازهای بارانم دورتر، دورتر از جهانِ جانانم. من زاری چشمانِ بیابانم آن شبپرهی کنار میدانم تنها قفس نبودنِ آهم. در شادی گلهای زمرد، رطوبت اشکم در خشکی کلامِ تکرار، آن تازگی رازم آن هستهی توی در تویم بیهوده مجوی، اویم. ۱۹۹۶ حسن مکارمی
حال، آن حال آن دُردانه در صدف خویش در مرز ناکجاآباد است. پس نیست این ناممکن مرزهای ناممکن، همه به یک سوی میروند قدرت، لذت، دانستن، مرزی نیست تا عبوری باشد مرزهای ناممکن همه به یک سوی میروند. رویاهای محال در نشانههایی از واقعیت در دایره مطلق سرگردانند این را عقل میداند و عاشقان میخوانند ادامه مطلب
سخاوت چشمان بهاری تو را ابران بیپایان اندوه نمیبارند خزان دیگری در زمستان من ترکِ گفتن، سکوت نیست، خواهش است، تمناست. نگاه بر دستان ما ایستاده است، و آوارگی آوای زمان در چشمانمان. دمیدن و تکرار سپیده، خندهای بر گُل زرد و آه مهربان پروانهها در طرح زانوان. سؤالی بیپاسخ. بیدعوا دوستت دارم ادامه مطلب