لغات کلیدی استفاده شده: "شعر"
در ترانههای من، آوازه خوان پیری است که بردباری را نمیخواند، نفسِ تنگش، یارای فرار را نمیداند و کشش باریک پاهایش، تا فردا مجالم نمیدهد، آن باروریِ بهارانِ غنچه را نمیبوسد. کاش ستارگانِ کویری که در چشمانش میزیند مرا به تنهایی هر روزهام نمیکشاندند. آه، ترانههای من و جوانی در باغهای تنهایی شرافت، قدمهای تنفس ادامه مطلب
رویای اینجا سبز است، و عاشقان آبیاند. ستارگان شبها میخوابند و مرغابیان تنهایند. خانهها همرنگِ گاوان، در دستههای چندتایی و نموری بیطراوت همیشگیِ پاییز. مردمان نیستند، چون سایههایی که ماه آنها را فراموش کرده است. ریشهی درختان از دیر زمان چنان در یکدیگرند که جنگل یک درختند. آری اینجا مردمان نیستند… ۱۹۹۶ حسن مکارمی
من تشنهی نازهای بارانم دورتر، دورتر از جهان جانانم من زاری چشمان بیابانم آری، آن شبپره کنار میدانم درماندهتر از خیال هر خوابم در کالبد نشاط با درد ترانه میزایم با خنده حیات میکارم گل بر سر چه خراب چه آبادم تنها قفس نبودنِ آهم در شادی گلهایِ زمرد، رطوبت اشکم در خستگی کلامِ تکرار، ادامه مطلب
«دیگر نمیدانم» «بهاری که بازی میکرد» «در عروسیِ آن زنِ تنها» «سگ در کوچهی بنبست» «غریبهی آخرین» «چشمهی شیرینِ آن روز» و چیزهایی دیگر از این قبیل … اینها همگی میتوانستند، عناوین شعرهایی ناسروده، کتابهایی چاپ نشده یا فیلمهایی باشند که اجازۀ پخش نیافتهاند جهت اطلاعتان عرض شد، والا منظوری نداشتم حسن مکارمی بهار ادامه مطلب
زمان را میبینم. ستارهها را میشنوم. با لمسِ سبک پلکهایم، در میانهی سنگهای آبی رنگ ذرههای لایتناهی پوستِ هیچ را مینهم. با طپش پنجرهی درون – از ورای پاک سازیِ «مغموم و حس» به خانۀ مجرد دل میرسم: آنجا که هنوز کلام بر سفال ننشسته، آنجا که هنوز نمیدانم که میدانم، و حتی نیز، نمیدانم ادامه مطلب