حسن مکارمی

هنرمند روانکاو پژوهشگر

زبان های ديگر

شعر : اهلِ آبادی

تاریخ چاپ  

گاه که نمای سایه در سایه نشانه‌ای از یار نمی رساند،

جنبش برگ – خراش‌های پاییز نوای رفتن سر می‌دهد.

و آرامشِ پایانِ رویای سحرگاهان

با واژه‌‌ای به خواب رفته بر هم می‌ریزد.

باز آمده‌ای تنها پیامی خاموش را زمزمه می‌کند.

و گوش‌های خفته، دروازه‌های رویاها را باز نمی‌گذارند.

با آنکه جهان‌های بسیاری بر ما گشوده‌اند.

ما همچنان ساکنانِ کوتاهِ دیارِ کوچکِ زادگاه خویش مانده‌ایم.

در خواب، در رویاها، در خاطره، در میانه‌ی واژه‌های آمده یا رفته،

یا مانده بر لب‌های فراموشکاران

در باورِ رفتگان و لبخنده‌ی نیامدگان،

جهان‌های بسیاری بر ما گشوده‌اند،

و ما همچنان ساکنان کوتاه  دیار کوچک زادگاه خویش مانده‌ایم.

 

 ۲۰۰۲  حسن مکارمی

شعر : دمی پیش از مرگ

تاریخ چاپ  

چه کرده‌ایم که چنین زادگاه رنگینمان در پریشانی بر خویش می‌تابد.

کودکان با ستایش آفتاب دانه‌های گندم را می‌خوانند.

و برجستگان سحرگاهان را درو می‌کنند.

گاری‌های خالی، در بیابان با امتدادِ رگه‌های شن،

از چشمانِ امید فراتر می‌روند.

و نور بر دریچه‌های بسته به همانگونه می‌نوازد که بر دل‌های باز.

رنگ‌های غنچه‌ها کاروانِ مردان خسته از جستجو را گم کرده‌اند.

آوازی از دور، میانه‌ی دو دیوار سنگی مخروبه،

و جنگلی سوخته از آتش دوری.

دارویی به درمان نیستی تکرار نیافریده‌اند.

فریادی گلوی پرواز آهوان را می‌بُرد.

کودکی در خون و شن زاده می‌شود.

و دستی بر گنبد لاجوردی گناه نادانی را می‌کراند.

همه‌ی اینها را در گاه‌پاره‌ای به کوچکی آهِ پیش از مرگ می‌توان دید.

آری؛ تنها دمی پیش از مرگ.

 

 ۲۰۰۲  حسن مکارمی

شعر : اسب خیال

تاریخ چاپ  

لاله از رنگِ رخت دشت به خون دوخته بود

جنگل از آهِ دل هیمه به جان سوخته بود

اسب زیبای خیالم پی آن بالایت

دُم برافراشته تا ژرفِ نهان تاخته بود.

 

 ۲۰۰۲  حسن مکارمی

شعر : واژه‌ی دل

تاریخ چاپ  

آن زلف پریشان تو در خانه‌ی ما تاب ندارد

آن چشم فریبای تو با واژه‌ی دل کار ندارد.

این جان که لبالب ز غم دوری تو زیست

افسوس که جز ناله دگر بار ندارد.

 ۲۰۰۲  حسن مکارمی