ای دو چشمت دخترانی گل به دست ای نگاهت دامن خوشبوی دشت ای فراخوان تو در جان چون الست آمدی یا آمدم از آمدن افشرده است. ۲۰۰۲ حسن مکارمی
ای دو چشمت دخترانی گل به دست ای نگاهت دامن خوشبوی دشت ای فراخوان تو در جان چون الست آمدی یا آمدم از آمدن افشرده است. ۲۰۰۲ حسن مکارمی
آن زلف پریشان تو در خانهی ما تاب ندارد آن چشم فریبای تو با واژهی دل کار ندارد. این جان که لبالب ز غم دوری تو زیست افسوس که جز ناله دگر بار ندارد. ۲۰۰۲ حسن مکارمی
لاله از رنگِ رخت دشت به خون دوخته بود جنگل از آهِ دل هیمه به جان سوخته بود اسب زیبای خیالم پی آن بالایت دُم برافراشته تا ژرفِ نهان تاخته بود. ۲۰۰۲ حسن مکارمی
چه کردهایم که چنین زادگاه رنگینمان در پریشانی بر خویش میتابد. کودکان با ستایش آفتاب دانههای گندم را میخوانند. و برجستگان سحرگاهان را درو میکنند. گاریهای خالی، در بیابان با امتدادِ رگههای شن، از چشمانِ امید فراتر میروند. و نور بر دریچههای بسته به همانگونه مینوازد که بر دلهای باز. رنگهای غنچهها کاروانِ مردان خسته ادامه مطلب
گاه که نمای سایه در سایه نشانهای از یار نمی رساند، جنبش برگ – خراشهای پاییز نوای رفتن سر میدهد. و آرامشِ پایانِ رویای سحرگاهان با واژهای به خواب رفته بر هم میریزد. باز آمدهای تنها پیامی خاموش را زمزمه میکند. و گوشهای خفته، دروازههای رویاها را باز نمیگذارند. با آنکه جهانهای بسیاری بر ما ادامه مطلب