درد دلی با دوست… من بدون اين کوه‌هايم، گم می‌شوم

در این دسته به چاپ رسیده است اخبار

تاریخ چاپ  

 

                                                     morceaux-colores-2

در گویا بخوانید

يكشنبه 5 خرداد 1392
درد دلی با دوست... "من بدون اين کوه‌هايم، گم می‌شوم"، حسن مکارمی

با لبخند نگاهش کردم و گفتم: "وای، اگر مردمم را از من بگيريد، من خواهم مرد"، فردا که شد، قله سپيد روبه‌رو، دماوند از پنجره داخل شد، با آرش بر دوشش، و با خود همهمه سربازان مغول را می‌آورد... ديدم دارم فرياد می‌زنم: " من بی‌مردمم خواهم مرد" و مهربانی همسرم بيدارم کردويژه خبرنامه گويا

۱ بريد لبن   brides-les-bains

قهوه چی نجيب گفت : هنوز پاريس را نديده ام.
از حيرت ما حيرت کرد ، ادامه داد:
"من بدون اين کوه هايم، گم می شوم" .
در دلم گفتم :" من بی مردمم خواهم مرد"

همسرم گفت بايد به بازار بروم ، وقت خريد هفتگی است.
گفتم: برای من کمی عشق بخر، کمی هم نمک يا شکر،
گفتم : برای من "پيماز چک" بخر، درزبان بلوچی يعنی همان پيازچه
گفتم: برای من آش سبزی صبح شيراز بخر، دوپيازه آلو بخر، حلوا لرزانک، فرنی، چند سيخ جگر ..
و در دلم گفتم :" من بی مردمم خواهم مرد"

باز هم تلفن: " آيا می خواهی در فستيوال امسال هم شرکت کنی ؟ با ويزا چه خواهی کرد؟
امان از دست اين پاسپورت پناهندگی تو.. سی سال ميشود ... برو مثل بچه آدم مليت فرانسوی بگير "...
در دلم گفتم :" اگر مردمم را از من بگيريد، من خواهم مرد"

تلفن اسفنديار، گفت مادرش مريض است، می رود سفارت پاسپورت بگيرد، هفته ديگر می رود ايران...
همسرم گفت: " ولی تو نه برای ديدن مادرت رفتی، نه برای مرگش، و نه حتی برای مرگ پدرت ...
سی سال است خودت را اسير کرده ای..."
در دلم گفتم :" ولی من بی مردمم خواهم مرد"

نگاه من از پنجره تا رودخانه، تا رنگ شفاف آبی، تا کوه های درخشان دو طرف رود، تا درختهای برومند سرو و کاج ميرود... صدای شاملو می آيد: " دريغا دره سر سبز و گردوی پير،..... " (۲)
در لابلای ترنم شاملو شنيدم که می گفت:"بی مردمم خواهم مرد"

نامه ای آمد ، دعوتی برای شرکت در ميزگردی تلويزيونی: " معضل اعتياد در ايران "
در جواب نوشتم برای من افتخاريست که از اين راه با هم ميهنانم گفت و شنود کنم....
در دلم اشکی آمد و صدايی: " ای کاش با سخن گفتن از مشکل ، گره ای باز می شد..."
با خودم بلند و بلند ناليدم: "با اينهمه اگر مردمم را از من بگيريد، من خواهم مرد..."
باز هم تلفن، دخترم از هند...
گفت: " اينجا دنيای ديگريست، اينجا مردم بدنشان را به گونه ای ديگر می زيند...
گويی به جای بدن خويش در اتاقی ديگر زندگی می کنند... ما گويی بد نمان را به دنبال خود ميکشيم ..."
بی آنکه بشنود گفتم: " من بی مردمم خواهم مرد"
نوه ام بود با تلفن، می خواست که در زير برف های کوه های اطراف، خوب بگرديم تا برايش " پاندا" بيابيم.
با چک و چانه راضی شد که اگر پاندای زنده نيابيم ، دستکم باتری داشته باشد.
به پسرم گفتم که همچون نياکانش ، هنر مذا کره را خوب آموخته است...
و نگفتمش که :" من بی مردمم خواهم مرد"
صبح از خانه کناری دود برمی خاست، آتشنشان ها، ماموران، روزنامه نگاران و مردم با همهمه...
گروهی می گريستند، گروهی دلداری ميدادند، خانه و خاکشان می سوخت...
در پيش چشمانم جنگ آمد، خرابی ، انقلاب، آتش، هزاران پناهنده، جنگ زده ، اعدام، زندان، ...
اشک ها نجاتم دادند،
با لبخند نگاهش کردم و گفتم: " وای، اگر مردمم را از من بگيريد، من خواهم مرد"
فردا که شد، قله سپيد روبرو، دماوند از پنجره داخل شد،
با آرش بر دوشش،
و با خود همهمه سربازان مغول را می آورد...
ديدم دارم فرياد می زنم: " من بی مردمم خواهم مرد"
و مهربانی همسرم بيدارم کرد.
.گفت با بازگشت آب به زاينده رود ، مردم به رقص پرداختند: که" جان به تنشان باز آمد"
با اينهمه آب در بالا و پايين اين ميهن،
با چنين فن آوری جهان امروز،
آب در اين ميهن ميتواند ، از بالا و پست بجوشد ... (۳)
در دلم گفتم: چنين مردمی با شادی بازگشت آب، سرزمينم را سيراب خواهند کرد.
راستی : " اگر مردمم را از من بگيريد، من خواهم مرد"
باز هم خبر زلزله، بلوچستان، فارس، بوشهر ...
تنم لرزيد، نفسم بند آمد....آهی بلند و نگاه متعجب کنار دستيم.
گفتم:" ولی من بی مردمم خواهم مرد"
لبخندی زد ،
دانستم که باز فارسی حرف زدم.
سرم را به صندلی اتوبوس چسباندم تا ترانه های قديمی را سا ده تر زمزمه کنم:
" از آن شب سرد خزان شبها گذشته ....
روزگاری بر من شيدا گذشته" (۴)

حسن مکارمی
فرانسه بهار ٢٠١٣ يا ١٣٩٢

ـــــــــــــــــــــــ
۱- بريد لبن : brides-les-bains : دهکده ايست در ارتفاعات کوه های آلپ در فرانسه. آبگرم آن برای مداوای بسياری از بيماری ها مفيد است. تاسيسات درمانی اين دهکده بسيار معتبر است.
۲- شبانه ۳
دريغا دره سر سبز و گردوی پير،
و سرود سر خوش رود
به هنگا می که ده
در دو جانب آب خنياگر
به خواب شبانه فرو می شد
۳- آب کم جو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آب از بالا و پست
مثنوی دفتر سوم
۴- درد عشق و انتظار ، ترانه ای به ياد ماندنی با صدای خانم پروين :
از آن شب سرد خزان شبها گذشته
داستان باده و مينا گذشته
روزگاری بر من تنها گذشته